+ سلام هوسوکا
هوسوک خندید و از روی صندلیش بلند شد. سرخوشانه برای دو دختر که هنوز نزدیک در ایستاده بودن دست تکون داد.
_ بیاین تو! بیاین تو!پس از احوال پرسی کوتاهی ، در حالی که میز کارش رو دور میزد تا کنار مهمون های ناخوندهش بشینه گفت: اتفاقی افتاده؟ همتون خسته و ناراحت بنظر میاین. انگار که شرکت ورشکست شده و من تنها کسی هستم که خبر نداره!
پس از گفتن این حرف خندید. ناگهان قیافهی وحشت زده و بامزهای به خودش گرفت. دست هاشو بالای سرش برد و توی هوا تکون داد و با لحن اغراق آمیزی فریاد زد:
_ نهه این حقیقت ندارهه! من برای کارتن خواب شدن خیلی جوون و خوشگلمم!سه فرد حاضر در اتاق برای چند ثانیه شوکه نگاهش کردن و بعد صدای خنده هاشون اتاق کار کوچیک هوسوک رو پر کرد.
پسر خوشحال از به خنده درآوردنشون لبخند بزرگ و درخشانی زد و دست هاشو پایین آورد.
_ همینه! اوه یادم نبود. قهوه میخورین؟یونگی با لبخند کوچیک باقی مونده از خندیدنش ، سری تکون داد و گفت: نه ممنون هوسوک. راستش.. یه کار فوری و مهم باهات دارم.
تغییری در لبخند درخشان و اطمینان بخش پسر به وجود نیومد ولی برق جدیت در نگاهش مشخص بود.
_ البته! هر کاری از دستم بر بیاد انجام میدم.یونگی با تردید نگاه کوتاهی به دو دختر منتظر انداخت. چقدر از حقیقت رو باید میگفت؟ اصلا ، باید حقیقت رو به پسر میگفت؟
به سرعت نگاهشو ازشون گرفت و به سمت هوسوک برگردوند. نباید میگفت..
سعی کرد لبخند اطمینان بخشی بزنه.
+ یه کار فوری پیش اومده که بخاطرش من و تهیونگ چند روزی توی شهر نیستیم. سویونگ و مینهی هم همینطور. البته نیاز به نگرانی نیست! چز مهمی نیست ولی وقتگیره و چند روزی طول میکشه تا برگردیم.یونگی خودشو روی مبل بیشتر به سمت هوسوک کشید و دستشو روی شونهی پسر که با آرامش و دقت بهش گوش میداد گذاشت: تنها کسی که اینجا بهش اطمینان داریم تویی. ممکنه نبودمون کمی طول بکشه.. لطفا چند روزی مواظب اوضاع باش. میدونم کار زیاد و سخته و تو فقط یک نفری. ولی روت حساب میکنم. میدونم که ناامیدم نمیکنی هوسوکا.
هوسوک لبخند اطمینان بخشی زد و گفت: خیالت راحت باشه. حواسم به همه چیز هست.
پس از ثانیهای مکث ، هوسوک با تردید سرشو به سمت مینهی چرخوند.
_ رئیس تویی مینهی شی. چیزی نیست که بخوای بگی؟دختر انگار که حواسش حتی به یک کلمه از صحبت هاشون نبوده ، با حواس پرتی نگاهش کرد.
+ من..خب..ولش کن.. همونایی که اون گفت..آره اون رئیس بود.. رئیس..
پس چرا هیچوقت از خودش دفاع نکرده بود؟ معلومه که بخاطر چنین چیز کوچیکی که الان رخ داد ، ناراحت نشده و بهونهگیری نمیکنه. مسئله الان و اینجا نبود. و مقصر هم مین یونگی نبود.مینهی دچار شک و تردید بدی شده بود. به اهدافش ، به کارش ، به دوستانش ، به عشقش ، به چی باید اعتماد میکرد؟ چی درست بود؟
شاید مقصر اصلی فقط مینهی بود که به سادگی از چیزهایی مهم عبور میکرد و بیاهمیت در نظرشون میگرفت. چیزهایی خیلی مهم...
مثل وقتی که توسط خانوادش دور انداخته شد و تظاهر کرد هیچ اتفاقی نیفتاده ، یا وقتی که بار ها و بار ها شواهد واضحی بر خیانت نامزدش دید..سویونگ لبخند تشکرآمیزی به هوسوک زد و گفت: خیلی ممنون هوسوک.. ببخشید که همیشه به زحمت میندازیمت.
+ هی هی دیگه دارین خجالتم میدین! مشکلی نیست! من همیشه پشتتونم!
یونگی نفس عمیقی کشید از جاش بلند شد.
+ پس ما دیگه میریم. مواظب خودت باش پسر.بقیه هم از جاشون بلند شدن. دختر ها زودتر خداحافظی کرده و از اتاق خارج شدن. یونگی هم در حال قدم گذاشتن درون راهروی باریک بود که با صدای هوسوک متوقف شد.
+ مطمئنی مشکلی پیش نمیاد؟ حداقل بگو چقدر از اینجا دور میشین.
نفس عمیقی کشید و با خستگی چشمهاشو بست.
+ امیدوارم حداقل تو گوشیتو جواب بدی..یونگی سرش رو برگردوند و به هوسوک که شادی و انرژی ذاتیش با لایهای از خستگی آلوده شده بود خیره شد.
قدمی به سمتش برداشت و محکم بغلش کرد.هوسوک شوکه از حرکت ناگهانیش ، دست هاش رو توی هوا نگه داشت و به موهای نرم و مشکی پسر که گردنش رو قلقلک میدادن خیره شد.
به طرز اغراق آمیزی با تعجب و شوک گفت:
+ ه..هی مین یونگی.. اوه خدای من.. یعنی اینقدر حالت بده؟..یونگی تکخندی زد و بیشتر سرش رو توی گردن پسر فرو برد. نفس عمیقی از عطر سرد مورد علاقهی هوسوک کشید.
+ تو نباید آلوده بشی.. خواهش میکنم همیشه گرم و درخشان بمون هوسوکا.. نذار خورشید وجودت خاموش بشه..پسر برای چند ثانیه بیحرکت موند. سکوت اتاق برای یکی آرامشبخش و برای دیگری زجرآور بود.
ناگهان انگار که از رویا بیرون کشیده شده باشه خندید و دست هاش رو دور یونگی حلقه کرد.
+ هی هی مین یونگی~ اوه پیشی کوچولوی لوس~با لگد محکمی که توی زانوش خورد ، آخی از درد گفت و لنگ لنگان چند قدمی عقب رفت که پاش به لبه ی مبلی گیر کرد و روش افتاد.
+ خدای من.. چه پیشی وحشیای هستی.. آخ! لعنتییونگی با اخم های درهم به سمتش رفت و مشتش رو برای زدن ضربه ی بعدی بالا آورد که با داد و فریاد های هوسوک متوقف شد.
+ خیلی خب! خیلی خب! تو یه پیشی کوچولوی لوس نیستی! یه پیشی وحشی هم نیستی! پیشی نیستی!پسر چشمغرهای به هوسوک که دستهاش رو جلوی صورتش گرفته و پاهاش که از دسته ی مبل آویزون بودن رو برای دفاع تکون میداد ، رفت.
+ اینقدر دست و پا نزن!با سر اشارهای به در کرد و با لحن ملایمتری ادامه داد: منتظرن. فعلا.
هوسوک دست از تکون دادن پاهاش برداشت و از لای انگشتاش به بیرون رفتن یونگی از چارچوب مشکی رنگ در نگاه کرد.
وقتی مطمئن شد صداش به گوش های تیز یونگی نمیرسه ، نفس حبس شدهش رو به بیرون فوت کرد و زمزمه کرد: گربهی احمق پیر
________________
YOU ARE READING
Devil's SHADOW
Fanfictionانگشتای خونیش رو به آرومی میون موهای لخت دختر لغزوند و به پلک های بستهش خیره شد. جانگ کوک : دیدی گفتم بدستت میارم عزیزم؟ حالا تا ابد مال منی... + ولی من عاشقتم ته! - نه... اون مرده... تو فقط یه هرزه ی دروغگویی! لبخند بیجونی زد و اسلحه رو به سمتش ن...