ولی تهیونگ به هیچ عنوان کوتاه نمی اومد: درست یا غلط بودنش مهم نیست! البته که مهم نیست.. جیمینا خواهش میکنم! میدونم که میتونی کمکم کنی..پسر در سکوت به خرده شیشه هایی که در تاریکی اتاق و زیر نور کم فروغ خورشید میدرخشیدند خیره شده بود.
تهیونگ کلافه و سردرگم بود و تنها امیدش برای رهایی ، سکوت کرده و حتی نگاهش رو ازش میدزدید.
_ یچیزی بگو دیگه!
از جاش بلند شد و با عصبانیت فریاد زد.جیمین سرش رو بین دستاش گرفت و با صدای آرومی زمزمه کرد: میفهمی که داری درباره ی جون یک نفر حرف میزنی؟
پوزخندی زد: فکر میکنی با یه شب راضی میشه؟ فکر میکنی راحتم میذاره؟ فکر میکنی به همین راحتی گورشو گم میکنه؟
جیمین با عصبانیت ، خیره به چشمهاش فریاد زد: جوری حرف میزنی که انگار این فکر مسخرهت تنها راهه! معلومه که نیست!
پوزخندی زد و قدمی نزدیکتر شد. متقابلا فریاد کشید: پس میشه لطف کنی و بگی راه حل کوفتیت چیه؟ راه بهتری سراغ داری؟ هه.. نگو که فکر میکنی واقعا پاکشون میکنه! مطمئنم حتی اگه کاری که میخواد انجام بشه ، همشونو پخش میکنه!
جیمین به تندی از جاش بلند شد و با ناباوری داد زد: پس اگه پاکشون میکرد میذاشتی؟ میذاشتی مینهی بره؟
تهیونگ سرش رو پایین انداخت و حرفی نزد. دروغ بود اگه میگفت بهش فکر نکرده..
ولی امکان نداشت بذاره چنین اتفاقی بیفته! یه هیچ عنوان نمیذاشت. نه تا وقتی که زنده بود.
جیمین با قدم های بلند به سمتش رفت و محکم یقه ی پیراهنش رو توی مشتاش گرفت و به سمت خودش کشید. با عصبانیت خیره به چشمهای نیمه باز تهیونگ که به زمین دوخته شده بودن ، توی صورتش فریاد زد: حرف بزن تهیونگ! حرف بزن!
کمی از فشار دستاش به دور پارچه ی پیراهن کم کرد و با صدای آروم تری ادامه داد: خوب گوش کن تهیونگ.. من هیچوقت توی زندگی شخصی و رابطههات دخالت نکردم و نمیکنم. حتی وقتی گند بالا آوردی پشتت بودم و تحت هر شرایطی ، حتی بدون فکر کردن طرف تو رو گرفتم. چون من دوستتم! چون دوست دارم!
تهیونگ آروم سرشو بالا آورد و نگاه لرزونش رو به چشم های مهربون و مطمئن جیمین دوخت.
جیمین لبخندی زد.
+ پس لطفا درک کن که چرا نگرانتم. من پشتتم. مثل همیشه ی همیشه. پس اینقدر فکر نکن و فقط هر چی که واقعا میخوای رو بگو. بگو و بذار کمکت کنم. با همدیگه یه راه خوب پیدا میکنیم پسر.تهیونگ پلکی زد و قطره اشکی روی گونهش لغزید. محکم جیمین رو در آغوش گرفت. آره.. اون همیشه جیمین رو داشت.. جیمین همیشه پشتش بود..
متقابلا دستهاش رو به دورش پیچید و سرشو روی شونه ی تهیونگ گذاشت. چشم هاش رو بست و نفس عمیقی کشید.
تهیونگ زمزمهوار گفت: ازت ممنونم.
لبخندش عمیقتر شد و به آرومی ازش فاصله گرفت.
نگاهش رو به پاهاش دوخت و نفس عمیقی کشید .
_ جیمینا.. تو بهتر از هرکسی میدونی که چقدر عاشق مینهی ام. ولی دیگه خسته شدم.. من یه زندگیه آروم میخوام. با اون._ من خوشگذرون و شهرتطلب بودم. دنبال عشق نمیگشتم ولی یهو به خودم اومدم و دیدم تنها چیزی که میخوام اینه که از اون دختر محافظت کنم. که داشته باشمش.
سرش رو بالا آورد و نگاه غمگینش رو بهش داد: ولی تا وقتی که جعون زندست ، غیرممکنه. برای هممون غیرممکنه. نکنه یادت رفته چه بلایی سر یونگی و سویونگ اومد؟
جیمین با به یاد آوردن خاطرات گذشته ، چشمهاش رو بست و خم کوچکی به ابرو آورد.
چطور ممکنه بود یادش بره.. از ساعتی پیش که تهیونگ ماجرای جدیدش رو تعریف کرده بود ؛ نه.. از وقتی بعد از مدتها دوباره اسم جعون رو شنیده بود ، تمام وحشتش باز شدن دوباره ی اون زخم و کینه ی قدیمی و آتشی که اینبار مطمئن نبود بتونن ازش قصر در برن شده بود.
و ناامیدانه در اعماق ذهنش التماس میکرد که هیچکدوم از اون افراد ، خاطرات گذشته رو بخاطر نیارن.
تهیونگ زمزمهوار ادامه داد: ما میتونیم خوشحال باشیم. هممون. مگه تو هم اینو نمیخوای؟
جیمین قدم های خستهش رو به سمت کاناپه کشوند و خودشو روش انداخت. سرش رو به پشتی مبل تکیه داد و چشمهای خستهش رو بست.
+ میتونی با عواقبش کنار بیای؟ مسئله فقط به تو و مینهی ختم نمیشه. با این کارت پای هممونو میکشی وسط. اون عاشق بازی کردنه و تو داری به خواست خودت وارد بازی کثیفش میشی. اگه توی این بازی یکیمون بمیره چی؟ اگه ببازی و همه رو با خودت به اعماق جهنم بکشونی چی؟
پوزخند دردناکی زد و ساعد دست راستشو روی چشماش گذاشت.
+ اگه کشتنش اینقدر راحت بود ، یونگی حتما دو سال پیش اینکارو میکرد._ خواهش میکنم.. بهم اعتماد کن. این تنها راهه.. این.. این بهترین راهه!
چشماش قرمز و نمناک بودن. ولی برق توی چشماش که اطمینان جنونوارش به تصمیم به ظاهر ناممکنش رو فریاد میزدن ، جیمین رو میترسوند..ساعدش رو پایین آورد و سعی کرد آخرین تلاش هاش رو برای منصرف کردنش بکنه.
+ ولی اینجوری اون لعنتی سویونگ رو پیدا میکنه.._ کاری میکنیم نتونه. به همین دلیل به کمکت نیازداریم.
جیمین هوفی کشید و تسلیم شد. اینبار هم بهش اعتماد میکرد.
+ خیلی خب.. بهت اعتماد میکنم.تهیونگ خنده ی آسوده ای کرد و کنارش نشست: باید به یونگی هیونگ بگیم.
همونطور که گوشیش رو در دست میگرفت گفت: البته.. اون خوب میدونه چیکار کنه..
YOU ARE READING
Devil's SHADOW
Fanfictionانگشتای خونیش رو به آرومی میون موهای لخت دختر لغزوند و به پلک های بستهش خیره شد. جانگ کوک : دیدی گفتم بدستت میارم عزیزم؟ حالا تا ابد مال منی... + ولی من عاشقتم ته! - نه... اون مرده... تو فقط یه هرزه ی دروغگویی! لبخند بیجونی زد و اسلحه رو به سمتش ن...