با شنیدن صدایی ، با خستگی کمی لای چشماش رو باز کرد. تکون کوچیکی خورد و غلتی توی جاش زد.سرش رو از بالش فاصله داد و چند بار پلک زد تا دید تارش رو بهتر کنه. با گیجی نگاهش رو توی اتاق نیمه تاریک چرخوند. با ندیدن چیزی غیرعادی ، دوباره چشماش رو بست و بیشتر به زیر پتوی کرم رنگ خزید.
فاصلهای تا از دست دادن دوباره ی هوشیاریش و بازگشت به آغوش گرم خواب نداشت ، که با شنیدن صدایی بلند تر از قبل ، ترسیده تکونی خورد و چشماشو باز کرد.
پتو رو کنار زد و نشست. دستی به گردنش کشید و نگاهی به اطرافش کرد که چشمش به ساعت روی میز افتاد. چشماشو ریز کرد و سعی کرد در تاریکی اتاق ، اعدادش رو بخونه. نزدیک شش صبح بود.
با شنیدن دوباره ی سر و صدا ، نفس عمیقی کشید و از تخت پایین اومد. تلو تلویی خورد و بالاخره صاف ایستاد. با دست راست طره ای از موهاش رو به پشت گوشش فرستاد و اخمی کرد. یک نفر با تمام قدرت در حال کوبیدن به در بود.
با کلافگی طول راهرو رو طی کرد و به سمت در رفت. با عصبانیت فریاد زد: چه خبرته اول صبحی!
ظاهرا فرد پشت در صداشو نشنید. چون همچنان داشت به کوبیدن مشت های اعصاب خورد کنش به در ادامه میداد.
همونطور که دستگیره در رو فشار میداد ، با عصبانیت غر زد: چخبرته! مگه چی_
با هل داده شدن ناگهانی در و پیدا شدن چهره ی بیحوصله ی یونگی ، حرفش رو نصفه رها کرد.
پسر بی توجه به اطرافش ، با قدم های سریع وارد خونه شد و خودشو روی اولین مبلی که دید ، پرت کرد.
سویونگ با تعجب به حرکات سریعش نگاه کرد. پس از چند ثانیه به آرومی در رو بست و به سمتش رفت. کنارش روی لبه ی مبل نشست و با دقت نگاهش کرد.
اینطور نبود که اولین بارش باشه که چنین رفتارهای عجیبی رو ازش میبینه. البته اینطور هم نبود که عادی تلقی بشه.
با چشم های بسته ، سرشو به پشتی مبل تکیه داده بود. گوشهی چشم هاش کمی قرمز بود و بازدم های عصبی و کوتاهش از بین لب های نیمه بازش به بیرون فرار میکرد. موهای مشکیش بهم ریخته و نامرتب بود.
خیلی خسته بنظر میرسید. خسته و شکسته.دختر به آرومی دستشو روی گونهش گذاشت و نوازشوار حرکت داد. سرد بود.
+ یونگ؟ چیشده؟پسر به سختی چشمهاش رو باز کرد و نگاه خسته و غمگینش رو به چشمان نگران دختر داد.
سویونگ لبخند محوی زد: باشه آقای مین. بهم بیتوجهی میکنی ، ولی برای توجه من اینجایی.
خودشو روی مبل جلوتر کشید و دستشو به پشت گردن پسر رسوند و با ملایمت در آغوشش گرفت. دست آزادش رو توی موهای بهم ریختهش فرو برد و نوازشوار حرکت داد.
YOU ARE READING
Devil's SHADOW
Fanfictionانگشتای خونیش رو به آرومی میون موهای لخت دختر لغزوند و به پلک های بستهش خیره شد. جانگ کوک : دیدی گفتم بدستت میارم عزیزم؟ حالا تا ابد مال منی... + ولی من عاشقتم ته! - نه... اون مرده... تو فقط یه هرزه ی دروغگویی! لبخند بیجونی زد و اسلحه رو به سمتش ن...