از قطار پیاده شد و به کاغذی که تو دستش گرفته بود نگاهی کرد . هر کاری میکرد نمیتونست لبخند بزرگ روی صورتشو جمع کنه . خوشحال بود . نه برای اینکه از اون شهر با آلودگی هوا دور شده ، نه ؛ در واقع برای تجربه های جدید هیجان زده بود و همینطور که بالاخره پدرو مادر و همینطور برادرش قبول کرده بودن ، بدون هیچ محافظ یا چیز دیگه ای اونو به این شهر با هوای پاک و همینطور محیطی سرسبز بفرستن .
نفس عمیقی کشید و به سمت آدرس روی کاغذ حرکت کرد .
شهر خلوت و ساکتی بنظر می اومد ... یا شایدم اون زمانی اومده بود که شهر تو اوج سکوتش قرار داشت ؟
تمام حواس و دقتشو برای پیدا کردن خونه ی عموش گذاشته بود که ناگهان با چیزی یا شایدم کسی برخورد کرد و روی زمین افتاد .
جونگ کوک _ اوه معذرت میخوام ، اصلا حواسم نبود
پسر که داشت با تلفن صحبت میکرد نگاه بی حوصله ای به جونگ کوک انداخت .
..._ الو ... هُی تهیونگ گوشت با منه
چشم غره ای به جونگ کوک که روی زمین افتاده بود رفت_اره جونی ... داشتی میگفتی
هیچ توجهی به جونگ کوک که هنوز روی زمین نشسته بود نکرد از کنارش رد شدو رفت .
جونگ کوک با تعجب به رفتن پسر نگاه کرد و گفت:
_ پسر اون دیگه چش بود ؟
شونه ای بالا انداخت و از روی زمین بلند شدو به راهش ادامه داد .
با خودش فکر کرد اگه یه آدم دعوایی بود ، با پسر دعوا میگرفت ؟
"نه من ضعیف تر از اینهام" با خودش فکر کرد و آهی کشید ...
درسته تنها دلیل اومدن جونگ کوک به اونجا این بود که از شلوغی و دردسر های سئول دور بمونه و همچنین روی استراحت تمرکز کنه . خانواده ش همیشه ی خدا زیادی نگرانش بودن ، به همین دلیل خسته از این همه سخت گیری و تو خونه موندن تصمیم گرفت به صورت جدی با خانواده اش صحبت کنه که اجازه بدن بره تا بمدت پیش عموش زندگی کنه . بعد از صحبتای طولانی و از نظر جونگ کوک مسخره و اعصاب خورد کن با خانواده اش ، بالاخره تصمیم گرفته شد که جونگ کوک تا پایان دبیرستانش بره پیش عموش .
دوباره به کاغذ تو دستش نگاه انداخت و بعد اطراف رو بررسی کرد . بی حوصله پوفی کرد_فک کنم گم شدم
با دیدن یه کافه اون سمت خیابون ، خوشحال و با احتیاط از خیابون رد شد . پا تند کرد و در چوبی کافه رو باز کرد . بوی خوب قهوه و شکلاتی که تو فضا پخش بود ، حس خوبی رو به جونگ کوک میداد . چشماش رو بست و نفس عمیقی کشید .
بوی قهوه و شکلات قلب مریض احوال و ضعیفشو هم آروم میکرد . لبخند خرگوشی معروفشو زد به اطراف نگاه کرد و متوجه پیرمرد بشاشی که پشت پیشخوان نشسته بود و اونو با لبخند بزرگی تماشا میکرد شد .
خجالت زده دستی به پشت گردنش کشید و برای احترام تعظیم نود درجه ای کرد _ سلام اجوشی
پیر مرد بخاطر خجالت پسر خنده ی دلنشینی کرد_سلام پسر جون ... جدید اومدی اینجا ؟ تا حالا ندیده بودمت .
جونگ کوک با لبخند جواب داد_بله اجوشی ... اومدم پیش عموم یمدت زندگی کنم
پیر مرد از روی صندلیش بلند شد_پس خوش بختم ... به اینجا خوش اومدی ... اینجا یکی از خوش آب و هوا ترین شهراست ... (چشمکی زد) دخترای خوشگلی هم داره هااا
جونگ کوک بلند خندید_اوه ممنون اجوشی ...
پیر مرد هم خندید_خب پسر جون اسمت چیه ؟
جونگ کوک دوباره تعظیمی کرد_جئون جونگ کوک هستم
پیر مرد متعجب پرسید_برادر زاده ی جئون ووبین هستی ؟
جونگ کوک سر تکون داد_بله اجوشی
پیر مرد با ذوق گفت_مثل اونم خیلی با ادبی ... خیلی ازت خوشم اومده چهره تم خیلی به دل میشینه بخاطر همین هر چی خواستی سفارش بده ... مهمون من ... راستی ... اسم من کیم تمین
و دستشو به سمت جونگ کوک گرفت . جونگ کوک سریع دست پیر مرد رو گرفت و گفت_خوشبختم اجوشی
پیر مرد با لبخند کوچیکی گفت_بنظر میاد همسن نوه ی من باشی چند سالته ؟
جونگ کوک دست پیر مردو رها کرد و کوله پشتیشو روی یکی از صندلی های کافه گذاشت_۱۶ سالمه
پیر مرد_اوه ... اونم ۱۶ سالشه ... ولی دقیقا برعکس توئه ... خیلی بی ادب ، شر و دردسر سازه ... هر جا دیده شده یه دردسر یا دعوا به پا شده ... درسم که اصلا نمیخونه ... البته قیافش به خودم رفته هااا ... خیلی جذابه ... اسمش تهیونگه
جونگ کوک اوه کشداری گفت . ناخودآگاه ذهنش به سمت پسری که بهش خورده بود رفت ... حالا که دقت میکرد پسر شباهت زیادی به پیر مرد داشت
پیر مرد_خب پسرم چی میخوری برات بیارم ... خجالت نکش و هر چیزی خواستی بگو برات بیارم
جونگ کوک دوباره دستی پشت گردنش کشید_اگه زحمتی نیست ... یه شکلات داغ
مرد با لبخند مشغول درست کردن شکلات داغ شد . جونگ کوک دوباره نگاهی به فظای گرم و صمیمی کافه انداخت_اجوشی کافه مال خودتونه ؟
پیر مرد_اره .. بعد از بازنشستگی اینجا رو باز کردم
جونگ کوک_شغل قبلیتون چی بود ؟
پیر مرد_اول معلم بودم و بعد مدیر تنها دبیرستان این شهر شدم ... سالهای خیلی خوبی بود (اهی کشید) یادش بخیر ...
لیوان شکلات داغ همراه با یه کیک شکلاتی روی میز جلوی جونگ کوک گذاشت_بفرما
جونگ کوک با لبخند تشکری کرد ... پیر مرد با لبخند سرحالی که عضو همیشگی صورتش بود به جونگ کوک نگاه کرد "پسر خیلی خوبیه ... من یکی که خیلی ازش خوشم اومده ... اگه با تهیونگ دوست بشه خیلی خوب میشه ... شاید بلاخره نوه ی کوچیکم سر عقل بیاد " با خودش فکر کرد .
جونگ کوک با تموم کردن کیک و شکلات داغش لبخند بزرگی زد_ممنون اجوشی ... خیلی خوشمزه بودن
پیر مرد_خواهش میکنم ... هر وقت خواستی بیا ... اصن چرا هر وقت خواستی ؟ باید هر روز بیای اینجا ... هر چی خواستی بخوری اونم مهمون من
جونگ کوک خجالت زده نگاهشو به زمین داد_هر روز میام ولی نمیشه که همش مهمون شما باشم ...
پیر مرد به چهره ی بانمک و فوق کیوت جونگ کوک ذوق زده خندید_باشه .. ولی هر روز باید اینجا ببینمت ... حتی برای یه دقیقه هم که شده باید بیای
جونگ کوک سرشو برای احترام خم کرد_حتما اجوشی قول میدم هر روز بیام پیشتون ...
کمی سکوت شد که جونگ کوک با یادآوری دلیلی که پا به اینجا گذشته بود هینی کشید_اجوشی شما خونه ی عموم رو بلدید ؟

YOU ARE READING
Whith eah other!
Fanfictionنام : با همدیگه ! کاپل : ویکوک فرعی : نامجین ، یونمین ژانر : رمنس ، انگست ، پلیسی ، مافیایی ، کمی کمدی ، جنایی ، مدرسه ای خلاصه : جونگ کوک ، پسر ۱۶ ساله ای که بدلیل داشتن یه قلب ضعیف ، زندگی همیشه براش سخت پیش میرفت . داستان از اونجایی شروع میش...