rotating horses

200 61 20
                                    

بلند بلند میخندید و من با نگاه کردن به خنده های بلندش لبخند میزدم
یه جایی دور از شهر دور از شلوغی دور از مردم دور از سرو صدا فقط من و اون و یه عالمه درخت و ماشین هایی که گاهی از کنارمون رد میشدن.
وسط جاده بالا و پایین میپرید و اواز میخوند،همراهیش کردم
گاهی دستمو میگرفت و سمت خودش میکشید، با این کار ازم میخواست که باهاش برقصم اما کار من تماشا بود
تماشای زیبایی های اون تماشای قدم هاش تماشای فریادهاش خنده هاش و اون موقع که باد گاهی شیطنت میکرد و لای موهای بلندش میخزید من حسادت میکردم به باد که عطر موهای عزیز منو راحت نفس میکشه
دیدمش لایه درخت ها دور از جاده
تشخیصش سخت نبود. داشت میچرخید و موزیک میزد و یک عالمه چراغ های کوچیک دور تا دورش بودند.
سعی کردم بهش نشونش بوم
نمیتونست پیداش کنه چشماشو ریز کردو چپو راستو نگاه میکرد
خنده دار بود تلاشش
دستشو گرفتم و انگشت اشارشو باز کردم، دستشو با دست خودم بالا اوردم و به اون اسب های چرخون وسط جنگل اشاره کردم
ازم پرسید چرا اونجاست؟بهش گفتم شایدم نیست کی میدونه من همین الانشم تو این لحظه تورو دارم و ندارم
نفهمید چی میگم ولی خندید
دویید سمتش پشت سرش وسط درختا میدوییدم و ازش میخواستم اروم تر بره و مواظب بدنش باشه که درختا خراشیدش نکنن
ازش بالا رفت و دستشو سمتم دراز کرد
استفاده از پله ها مسخره بود وقتی که دستای لطیفش سمتم دراز شده بودن

اومدم بالا و کنارش ایستادم
چراغ های این چرخونکه تنها روشنی اون اطراف بود و اگه همراهم نبود از اینجای تاریک و ترسناک فرار میکردم اما اون اینجا بود و انرژی دورم سرشار از هیجان بود نه ترس
اسبا همچنان میچرخیدن تکون میخوردن و موزیکه هنوز پخش میشد موزیکو میشنیدم و نمیفهمیدم اواز گلوی اون تنها چیزی بود که گوش های من میفهمید
با وسواس یکی از اسب هارو انتخواب کرد روش نشستم و پشت سرم سوار شد دستاشو دور کمرم حلقه کرد و سرشو گذاشت پشت شونه هام
زمزمه کرد که دوستم داره
خسته بود
منم خسته بودم
اشک هام برگشتن و من صدایی تولید نمیکردم که نکنه عزیزمو خواب نرفته بیدارش کنم
حلقه دستاش که دورم شل شد ترسیدم بیوفته
اروم پیاده شدم و تنشو از اسب پایین اوردم سعی کردم بلندش کنم اما نشد نتونستم
تکیش دادم به یکی از اسب ها و روی پشتم بلندش کردم و زیر پاهاشو گرفتم
اروم اروم پله هارو پایین میومدم
اولی دومی سومی، یکی دوتا بیشتر نمونده بود به تموم شدن پله ها که پرت شدیم روی زمین پر از چمن و بیدار شدم توی تخت خواب سفیدم

[گفت چرا نمی‌میریم؟گفتم چون به چشم خواب بین امیدواریم]

orange lights Where stories live. Discover now