استرس داشتم نمیدونستم قراره چجوری پیش بره بارونی که میبارید حسابی عصبی بود و منو بیشتر نگران میکرد
نیم ساعتی بود که وسط اتاق ایستاده بودم و تکون نمیخوردم
میترسیدم انجامش بدم و نمیتونستم انجامش ندم باید میگفتم باید خودمو راحت میکردم باید منه واقعیو میشناختن
چیزایی بود که دلم میخواست تجربه کنم و اولین قدم گفتن حقیقت به اونا بود
بالاخره تصمیم گرفتم و از در بیرون رفتم
مامان داشت میزشامو میچید و با باباحرف میزد و اون فقط با لبخند سکوت کرده بود وبهش گوش میکرد
جلو تر رفتم
سرم پایین نبود شونه هام خم نبود صدام قصد نداشت که بلرزه من محکم بودم یا حداقل ظاهرم محکم بود نمیخواستم فک کنن دارم اشتباه میکنم میخواستم بفهمن که چقدر جدیم سر این قضیه
صداشون زدم
هردوشون برگشتن سمت من و بهم لبخند زدن
مامان دعوتم کرد که بشینم سر میز شام
تکون نخوردم و ازشون خواستم که بهم گوش کنن
لعنتی دستام هنوز میلرزید
توی جیبام قایمشون کردم
الان وقتشه شروع کنم
این جوری شروع شد که :میخوام یه چیزیو راجب خودم بهتون بگم لطفا اروم باشید و منو درک کنید
من گیم همیشه بودم هیچ وقت هیچ دختری قلب منو شگفت زده نکرده
و اینجوری ادامه پیدا کرد که:تو یه احمقی تو مایه ننگ منی تنها پسر من حق نداره یه چیز مسخره مثل این باشه تو باید درمان بشی تو زمان لازم داری هنوز بچه ای هنوز نمیفهمی هنوز درک نمیکنی که چیزی که داری میگی چقدر مضحکه من نمیزارم ابرومو ببری
و اینجوری تموم شد که:یا همونطور که طبیعت انسان عادیه زندگی کن یا از اینجا برو
به مامان نگاه کردم ،ساکت بود
و من رفتم
بدون هیچ چیزی
همون لحظه در خونرو باز کردم و زدم بیرون
از عصبانیت بارون چیزی کم نشده بود و عابرهای زیادی تو خیابون نبودن و اوناییم که بودن تند و تند از گوشه دیوار ها رد میشدن که نکنه خیس بشن
یاد اون اهنگه افتادم که میگه بارون که میزنه تعداد ادما کمه پس عاشقا کوشن
دستام دیگه نمیلرزید این دفعه چونم بود که لرز گرفته بود و دندونامو روی هم میکوبید
چندثانیه طول کشید تا اولین قطره اشک بیفته روی گونه هام
کمرم خم شد و زانوهامو گرفتم و اینجوری بود که قطره اشک های بعدی روی اسفالت کف خیابون فرود اومدن
هنوز جلوی خونه بودم
باید از اونجا میرفتم
احتمالا تا الان بابا نظرش درمورد از خونه بیرون کردن من عوض شده ولی ب این زودیا نمیتونم برگردم
اگه برگردم میخواد اذیتم کنه کنترلم کنه تحقیرم کنه و شایدم درمانم کنه
مسخرست،درمان؟گی بودن من یه غدست که میخواد از وجودم درش بیاره؟چی گفتی بابا؟خنده داره
خواستم سریع از اونجا دور بشم خیلی سریع به جایی برسم که بهم ارامش بده و تموم شه این جو بد
پس بلند شدم و دوییدم .این گریه لعنتی نمیذاشت جلومو درست ببینم
خیابونارو به قصد رسیدن به جایی که نمیدونم کجا بود رد میکردم و اره فقط میدوییدم
یه جایی اون طرف جایی که من ایستاده بودم
کنار یه دکه کوچیک یه مرده چترشو تکیه داده بود به دکه و زیر بارون ایستاده بود
انگار که منتظر بود بیشتر خیس بشه با این که بارون اونو کاملا شسته بود
چند دیقه ای ایستادم و نگاهش کردم
باید جایی میرفتم و برای امشب قصدم خوابیدن خونه یکی از دوست هام بود
خواستم حرکت کنم که صدای اوازشنیدم
مرد خیس از بارون داشت اواز میخوند
صداش منو سمت خودش کشید و ناخود اگاه سمت اون مرد یا شایدم اون صدا حرکت کردم
متوجه من شد،دیگه نخوند به جاش نگاهم کرد
اروم سمتش میرفتم و اون هر لحظه متعجب تر میشد
اولین قدم رو اروم اومد سمتم و برای لحظه ای ایستاد بعد از اون لحظه قدم های سریعی برداشت و خودشو بهم رسوند.دستشو انداخت دور شونه هام و کمکم کرد از خیابون رد شم
چرا اومد سمتم؟چرا داره کتشو درمیاره؟چرا داره میدتش به من؟چرا چترشو باز کرد؟چرا منو کشید زیر چتر پیش خودش؟
هرلحظه سوالات من بیشتر میشد و اون اصلا توجهی به نگاه متعجب من نداشت
نمیدونم چند سالش بود، بیستو هشت؟سی ؟سیو پنج؟
نمیدونم
بهم گفت این موقع شب زیر بارون چیکار میکنم ازم خواست برم خونه
کاش میگفت بزار ببرمت خونه ولی احتمالا به این فکر کرده که خیلی خنده داره اگه به یه پسر نوزده بیست ساله بگم بزار دستتو خودم بزارم تو دست مامان بابات.
جوابی بهش ندادم فقط اروم کتشو از رو شونه هام برداشتم و بهش دادم و از زیر چتر اومدم بیرون و سمت خونه اون دوست که قرار بود شب پیشش بمونم حدکت کردم
چند لحظه ای تنها بودم و با سر پایینو دست هایی که از شدت سرما توی جیبام مچالشون کرده بودم راه میرفتم که سایه ای روی مزائیک های پیاده رو افتاد و من دیدمش که خودشو چترشو بهم رسونده و داره کنارم راه میره
نگاهش که کردم به چشمام خیره شد و لبخند زد
بهم گفت خیلی داغونم و ترجیح میده منو با بارون تنها ول نکنه
تا خونه دوستم باهام اومد، مسیر تقریبا طولانی بود و من خوش حال بودم که تنها نبودم وگرن کی میدونه اینقدر حالم بد بود که ممکن بود هرگز به این خونه نرسم و این شب بارونی اخرین سکانس زندگی من باشه
نمیدونم بعد از امشب قراره چیکار کنم نمیدونم قراره بازم این ادمو ببینم یا نه نمیدونم پدرو مادرم با منه واقعی کنار میان یانه ولی میدونم که امشب همونقدر که تلخ و ازار دهنده بود شیرین و ارامش بخش هم بودو بهترین بخشش قطعا بارونی بود که هم احساس من میبارید
YOU ARE READING
orange lights
Fantasy[گفت چرا نمیمیریم؟گفتم چون به چشم خواب بین امیدواریم] شاید داستانن،شاید رویا،شاید خواب،شاید حقیقت کسی و شاید اون کس تو باشی....