We're just getting started, don't you tiptoe

4K 619 72
                                    

لحظه ی بعد جیمین ، به پیشنهادِ یونگی ، به محل کارِش برگشته بود تا ببینه میتونه اون روز مرخصی بگیره یا نه!
چون هر سه نفرِ اونها بی صبر تر از اون بودند که بتونند تا شب صبر کنند...

و جیمین هم که اون ساحل رو به خوبی میشناخت ، جایی حدودا سی متر دور تر از جایی که الان بودند به مردها معرفی کرده بود و ازشون خواسته بود تا اونجا منتظرش باشند.

هوسوک و یونگی نمیدونستند قصدِ اون بچه گربه از اینکه میخواست اونجا همدیگه رو ببینند ، چیه. اما وقتی به اون مکان رسیدند و متوجه اطرافشون شدند ، بلافاصله به همه چیز پِی بردند.

اون قسمت از ساحل ، تپه های سنگی به صخره های سنگی تبدیل شده بودند و نه تنها ساکت تر و زیبا تر از مکانِ قبلی بود ، بلکه به خاطرِ وجودِ صخره های اطرافش ، کاملا از دیدِ هر کسِ دیگه ای پنهان بود و هیچکس حتی نمیتونست فکرش رو بکنه که همچین جایی وجود داره! مگر اینکه از قبل از وجودش باخبر باشه...

و البته که اون دو ، نوشیدنی هایی که هنوز نصفه نیمه خورده بودند و دسرِ توت فرنگی ای که پسرک بهشون داده بود رو همراهِ خودشون آورده بودند! چرا که حدس میزدند انتظارشون قراره خیلی طول بکشه.... و تقریبا همینطور شد.

هوسوک عینک آفتابیش رو در آورد و اون رو کناری روی صخره های سنگی گذاشت... هنوز هم نمیتونست باور کنه که تصوراتِ کثیفش داره واقعا اتفاق میوفته! و این رو مدیونِ دوست پسرِ باهوش و البته چرب-زبونش بود!

از طرفی یونگی ، جایی روی شِن های خیس و خنک نشسته بود... هر از گاهی جرعه ی کوچیکی از نوشیدنیِ بلوبِریِ توی دستش میخورد و درحالی که انگشت هاش رو مدام بین تارهای مشکیِ موهاش فرو میکرد ، آرزو میکرد کاش امروز صبح یک ساعت مُچی بسته بود تا میدید اون بچه گربه واقعا زیادی دیر کرده یا این چیزیه که فقط خودش فکر میکنه؟!

هرچند احتمالِ حدسِ دوم بیشتر بود... چون امروز به اندازه ی کافی با مانورهای دوست پسرش که فقط با یک شلوارک تمامِ روز کنارش روی یک صندلی لم داده بود ، به اندازه ی کافی خودش رو کنترل کرده بود و حالا بعد از دید زدنِ باسنِ محشرِ اون پسرِ بارمن و لمس کردنِ رون های تو پُرِش ، واقعا طاقتش سر اومده بود و هر ثانیه ، طولانی تر از معمول میگذشت!

افکارش با نشستنِ دوست پسرش درست کنارِ خودش ، به هم خورد و لحظه ی بعد ، هوسوک کلماتش رو سریع به زبون آورد:
"تو هم فکر میکنی پسره قالِمون گذاشته؟!"

یونگی پوزخند عصبی ای زد و دوباره نگاهش رو به دریای آبی و آرومِ روبه‌روش داد:
"بگی نگی ، آره... ولی امیدوارم اینطور نباشه!"

هوسوک ، طبق عادت ، نفسش رو با سر و صدا بیرون فرستاد و سعی کرد حال و هوای هر دو نفرشون رو با حرف هاش بهتر کنه:
"خب... حداقل خوبیش اینه که اینجا رو پیدا کردیم!"

C🍰ke by the Ocean :::... ✔Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang