Waste time with a masterpiece

4.1K 721 243
                                    

هوسوک ، درحالی که روی صندلی آفتابگیر نشسته بود ، از نمای دریای آرومِ روبه‌روش و وزش نسیم روی پوستِ برهنه ش لذت میبرد.

پاهاش رو روی هم انداخت و همینطور که عینک آفتابیش رو روی چشم هاش جابجا میکرد ، نفسش رو با سر و صدا بیرون داد و سعی کرد نگاه های زیادی که روی خودش بود رو نادیده بگیره.

هرچند تَهِ دلش به اون نگاه ها حق میداد...
اون اونجا ، توی یک ساحلِ عمومی ، با یک شلوارک دراز کشیده بود و علاوه بر به نمایش گذاشتن عضلاتِ بدنش ، موهای خیسِ کمی بلند شده و تیره ش جوری زیرِ نور خورشید برق میزدند که هر چشمی رو درگیر میکردند.

برای همین میتونست سنگینیِ نگاه خانم ها رو ، از دخترِ جوونِ دبیرستانی گرفته تا زنی که همراه با بچه هاش به ساحل اومده ، روی خودش حس کنه.

و از سمتِ دیگه ، حسودی و نگاه های غرقِ نفرتِ دوست پسر ها یا همسرانِ اون خانم ها بود که باعث میشد چشم هاش رو بچرخونه و پوزخند بزنه!

اگه هر کدوم از اون مرد ها میدونستند که هوسوک همجنسگرا ـه و تمام اون نگاه ها براش از هر چیزی بی معنی تره ، باز هم اینطور با چشم هایی که انگار لیزر پرتاب میکردند ، بهش خیره میشدند؟

ریه هاش رو برای چندمین بار با سر و صدا پُر و خالی کرد و با چشم هاش دنبالِ یونگی ای که برای گرفتنِ نوشیدنی رفته بود ، گشت...

دوست پسرش خیلی وقت بود که صندلیِ آفتابگیرش رو کنارِ هوسوک رها کرده بود و به بهانه ی خریدِ نوشیدنی ، اون رو تنها گذاشته بود...

اما همه چیز داشت صبرِ هوسوک رو کم کم لبریز میکرد... انگار آفتاب فقط تا وقتی که یونگی کنارش دراز باشه و باهاش حرف بزنه ، لذت بخشه... اما حالا که اون نیست ، اون خورشیدِ لعنتی داشت عرقِش رو در می آورد!

حتی بوی نمکِ دریا تمام مدتی که کنارِ یونگی بود ، باعث میشد بی بهانه لبخند بزنه... اما الان؟! لعنت بهش... الان فقط حس میکرد مثل زن های حامله آماده ست تا هر لحظه ای بالا بیاره!

افکارش نمیتونست شلوغ تر از این بشه که همون لحظه ، صدای خندونِ دوست پسرش رو شنید:
"نمیدونستم بلدی اخم هم بکنی!"

هوسوک ، که حالا انگار توی اون گرمای لعنتی یک سطل آب خنک روی بدنش خالی کرده بودند ، پوزخندی زد و همینطور که گره ابروهاش رو باز میکرد ، شوخیِ یونگی رو ادامه داد:
"من بلدم خیلی چیزها رو بکنم ، بیبی!"

یونگی صورتش رو جمع کرد و درحالی که حواسش بود تا سه تا نوشیدنیِ توی دستش نریزه و خرابکاری نکنه ، روی صندلیِ آفتابگیرِ خودش نشست و لحنِ به ظاهر آزرده ای به کلماتش داد:
"قرار شد از این نیک-نِیم ها استفاده نکنیم!"

"جدی؟ چرا؟"

"چون من و تو وِرس کاپلیم! اونوقت هفته در میون باید نیک-نیمِ ددی و بیبی رو به همدیگه پاس بدیم و این زیادی مسخره ست!"

C🍰ke by the Ocean :::... ✔Where stories live. Discover now