You should be rollin' with me

3.6K 653 100
                                    

هوسوک هنوز جایی ته دلش باور نمیکرد که دوست پسرش جدی باشه! اما تصورِ داشتنِ دوست پسرِ جذابِ خودش همراه با اون پسرِ کیوت توی یک تخت کنارِ خودش ، باعث میشد حسی شبیه به گذرِ جریانِ ضعیفِ الکتریسیته رو بین پاهاش حس کنه!

پس فقط با قورت دادنِ آب دهانش برای چندمین بار ، چند بار پلک زد و نگاهش رو از چشم های مطمئنِ دوست پسرش گرفت و به دریا داد:
"خدای من... یونگی... این خیلی... یکدفعه ایه!"

و یونگی با شنیدنِ حرفش ، پوزخند زد:
"طوری رفتار نکن که انگار ازت درخواستِ ازدواج کردم! این فقط یک رابطه ی یک روزه بینِ سه تا آدمِ بالغه که دوست دارند کمی شیطونی کنند!"

هوسوک عینک آفتابی رو از روی صورتش برداشت و اون رو روی موهای خیسِش ، بالای سرش جا داد:
"منظورت رو متوجه میشم... ولی... خب... این فقط زیادی عجیب و... جدیده!"

یونگی بارِ دیگه لبخندِ شیطونش رو به چشم های دوست پسرش بخشید و درحالی که با گذاشتنِ دستش روی رونِ عضله ایِ اون ، سعی داشت بیشتر ترغیبش کنه ، اصرار کرد:
"من و تو ، توی یک کشور با فرهنگ پوسیده ی مذهبی و مردمی با افکارِ هموفوبیک ، تصمیم گرفتیم با یک مردِ همجنسگرای دیگه مثلِ خودمون وارد رابطه بشیم! چه کسی بهتر و شجاع تر و دیوونه تر از من و تو وجود داره که بخواد کارهای عجیب و جدید رو امتحان کنه؟!"

هوسوک کاملا خلع سلاح شده بود...
نفسش رو با سر و صدا بیرون داد و بعد از چند ثانیه مکث ، اعتراف کرد:
"خیلی خب مین یونگی! باز هم مثلِ همیشه با اون چرب-زبونی هات به چیزی که میخواستی رسیدی! حالا نقشه ت چیه؟! چطور میخوای اون پسر رو راضی کنی؟!"

و یونگی در حالی که هنوز رونِ دوست پسرش رو زیر دستش میفشرد ، مغرور از موفقیتش ، نیشخندِ پیروزیش رو روی لبهاش آورد:
"نقشه م همین چرب-زبونی هاییه که باهاشون تونستم تو رو راضی کنم!"

هوسوک پوزخندی زد ولی قبل از اینکه بتونه جوابی بده ، نگاهش به پسرِ تیشرت لیمویی و شلوارک سبز افتاد که با فاصله ی زیادی از اونها ، در حالی که ظرفِ کوچیکی توی دست داشت ، به سمتشون میومد!

سریع با چشم هاش به دوست پسرش علامت داد و یونگی ، که حالا بدونِ تیشرتش اعتماد به نفسِ بیشتری داشت ، دست به سینه شد و دوباره مثلِ دوست پسرش ، به صندلیِ آفتابگیر تکیه زد.

پسرِ بور و ریزه میزه ی کیوت که حالا با نزدیک شدن به اون دو مردِ خوش هیکل و خوش چهره ، دوباره داشت توی ذهنش خودش رو بابت دستپاچه بودن و خجالتی بودنش لعنت میکرد ، ظرفِ دسرِ توت فرنگی رو محکم تر توی دست گرفت.

با رسیدن به اونها ، در حالی که سعی داشت چشم هاش رو از بدن های ورزیده شون که اختلافِ رنگِ پوستِ چشمگیر و زیبایی با هم داشتند بگیره ، برای چندمین بار توی اون روز تعظیم کوچیکی کرد:
"باز هم متاسفم... لطفا این رو قبول کنید... و... و ببخشید که امروز اینقدر براتون مزاحم-"

C🍰ke by the Ocean :::... ✔Donde viven las historias. Descúbrelo ahora