پارت ۵

869 245 91
                                    

انتقام :

 
لان چیرن با خشم نگاهش میکرد و شیجن که نمیدونست چه اتفاقی افتاده ،با تردید جلو رفت و به آرامی سوال کرد: عمو جان!
چه اتفاقی افتاده؟!

 
لان چیرن با عصبانیت چرخید و نگاش کرد، لبشو با خشم گزید و سعی کرد به خودش مسلط باشه!

نفسی عمیق گرفت و بهش گفت:
هفته ی گذشته پیامی برای خانواده ی شن ارسال کردم تا بهشون خبر بدم که برای خواستگاری از دخترشون به دیدارشون خواهیم رفت و خوشبختانه امروز پیکی رسیده و نامه ی موافقتشون رو واسمون آورده....
 

شیجن ناباورانه به صورت عموش خیره شد و به حرفاش گوش کرد، باور نمیکرد که عموش بدون رضایت وانگجی همچین کاری کرده باشه!

 
وانگجی با خونسردی به زمین زل زده بود و منتظر پایان حرفای عموش بود و  با سکوتی که برای چند لحظه حاکم شد ،سرشو بالا برداشت و نگاشون کرد!
 
با دیدن چشمای متعجب برادرش ، سرشو با تاسف تکون داد و گفت: من قبلا هم در حضور هر دو نفر شما گفته بودم که مخالف این ازدواج هستم  و حالا که بدون موافقت من همچین کاری کردید، خودتون ازشون عذرخواهی کنید!
 

لان چیرن با خشم نگاهش کرد و پرسید: آخه چه دلیلی داری، وقتی هنوز از نزدیک ندیدیش و هیچ شناختی ازش نداری!

 
وانگجی با تاسف آه کشید و به آرامی لب زد:
فکر میکردم  هوش و ذکاوتم به شما رفته باشه ...
و تا بحال متوجه شده باشید که من...

 
 
لان شیجن با عجله دخالت کرد و با هشدار صداش زد: وانگجیییی!
 

لان جان با لبخندی تلخ نگاش کرد و گفت:
برادر بزرگ، من نمیتونم بیشتر از این ساکت بمونم!
شاید زودتر از اینا باید حرف میزدم، شاید  به این ترتیب مشکلات و جر و بحث کمتری هم بوجود میومد!
 

لان چیرن بی حوصله دخالت کرد و پرسید:
میشه بگی چه خبره ؟!
تو چه چیزیو از من پنهان کردی؟!

 وانگجی با آرامش نگاش کرد و گفت:
اینکه من آستین بریده هستم!
 

صدای فریاد متعجب و شوکه ی لان چیرن و قامتی که برای چند لحظه لرزید، تنها چیزی بود که پس از شنیدن این حرف، قلب شیجن رو به درد آورد!

 
با عجله جلو رفت و زیر بازوشو گرفت و غرید: وانگجی بس کن....
داری رسما نابودش میکنی!

 
وانگجی با چشمایی غمگین سرشو پایین انداخت و به آرامی لب زد:
متاسفم ...
هیچ چاره ای نداشتم!

 
نیم ساعت بعد ، چیرن که  کمی به خودش اومده بود، لبای بیرنگشو تکون داد و گفت:
اگه نمیخوای با این دختر ازدواج کنی ....
میشه به شکلی ازشون عذرخواهی کرد!
اما لطفا دیگه ...
همچین چیزی رو به زبون نیار!

 
وانگجی سرشو تکون داد و گفت:
متاسفم ...
من هیچ راه دیگه ای نداشتم تا به شما بفهمونم چرا با این ازدواج مخالفم!
 

Endless dream(فصل ۱) Donde viven las historias. Descúbrelo ahora