برادر بزرگ :
یه روز عادی دیگه که بازم بعد از اتمام مدرسه به طرف خونه برمیگشت،مادر بهش پیام داده بود که امروز توی مدرسه جلسه داره و کمی دیرتر میرسه ، نهارش آماده است و بهتره منتظرش نمونه!
عجله ی زیادی برای برگشتن به خونه نداشت، با قدمایی آروم و سری که پایین انداخته بود، به راهش ادامه میداد!
با رسیدن به سر چهار راه ، ناخواسته نگاش چرخید و به سالن قدیمی تئاتر نگاه کرد و خودش نفهمید که چطور راهشو کج کرده و چند دقیقه ایه که جلوی در بزرگ سالن ایستاده و محو تماشای حرکات بازیگراست!
بازیگرا بازم سخت مشغول تمرین بودند ، با اینکه
هر روز و در چندین سانس مختلف اجرا داشتند ، اما هنوزم در ساعات استراحت تمرین میکردند و دست از تلاش نمیکشیدند !و صدای آشنایی باعث شد که به خودش بیاد:
اوه ... سلام !
خوشحالم دوباره میبینمت!با تعجب برگشت و دوباره دیدش!
سعی کرد خونسرد باشه، ولی از اینکه اینجوری دوباره مچشو گرفته بود، چندان خوشحال بنظر نمیرسید!پسر جوان جلوتر اومد و با آرامش نگاش کرد!
با لبخند گرم و آرومی به چشمای فراری ییبو نگاه کرد و ازش پرسید:
حالت خوبه؟!
بهتری؟!
نگرانت بودم!ییبو با تعجب نگاش کرد ...
در جوابش حرفی نزد و فقط به صورت خندانش نگاه کرد!پسر جوان سرشو تکون داد و گفت:
این سومین باره که همدیگه رو میبینیم و این سرنوشته !
بعد لبخندشو عمیقتر کرد ، دستشو به طرفش دراز کرد و بهش گفت:
پس بهتره با هم بیشتر آشنا بشیم ، چطوره؟!ییبو نگاهی به دستش انداخت و
با تردید و ناخواسته دستشو جلو برد و باهاش دست داد!
حس و حال عجیبی داشت!
و با خودش گفت:
این چه حس مزخرفیه ؟!
نمیدونست چرا ؟!
ولی با عجله دستشو عقب کشید و سرشو چرخوند!پسر جوان آه کوتاهی کشید و با مهربونی بهش گفت: من هایکوآنم !
بیست و دو سالمه و بازیگر تئاترم!
ییبو به آرامی چرخید و نگاش کرد و زیر لب جواب داد:
وانگ ییبو ام ، هیجده سالمه و سال آخر دبیرستانم!
VOCÊ ESTÁ LENDO
Endless dream(فصل ۱)
FanficEndless dream تمام شده📗📕 به اونا فرصتی دوباره داده شده تا عشقو بازم تجربه کنند... هشدار: تم این داستان خیلی غمگینه، اما پایانش هپی انده! تناسخ... انگست .... عاشقانه .... ییبو تاپ *هپی اندینگ*