پارت ۹

849 238 104
                                    

برادر بزرگ :

یه روز عادی دیگه که بازم بعد از اتمام مدرسه به طرف خونه برمیگشت،مادر بهش پیام داده بود که امروز توی مدرسه جلسه داره و کمی دیرتر میرسه ، نهارش آماده است و بهتره منتظرش نمونه!

عجله ی زیادی برای برگشتن به خونه نداشت، با قدمایی آروم و سری که پایین انداخته بود، به راهش ادامه میداد!



با رسیدن به سر چهار راه ، ناخواسته نگاش چرخید و به سالن قدیمی تئاتر نگاه کرد و خودش نفهمید که چطور راهشو کج کرده و چند دقیقه ایه که جلوی در بزرگ سالن ایستاده و محو تماشای حرکات بازیگراست!


بازیگرا بازم سخت مشغول تمرین بودند ، با اینکه
هر روز و در چندین سانس مختلف اجرا داشتند ، اما هنوزم در ساعات استراحت تمرین میکردند و دست از تلاش نمیکشیدند !

و صدای آشنایی باعث شد که به خودش بیاد:
اوه ... سلام !
خوشحالم دوباره میبینمت!

با تعجب برگشت و دوباره دیدش!
سعی کرد خونسرد باشه، ولی از اینکه اینجوری دوباره مچشو گرفته بود، چندان خوشحال بنظر نمیرسید!


پسر جوان جلوتر اومد و با آرامش نگاش کرد!
با لبخند گرم و آرومی به چشمای فراری ییبو نگاه کرد و ازش پرسید:
حالت خوبه؟!
بهتری؟!
نگرانت بودم!


ییبو با تعجب نگاش کرد ...
در جوابش حرفی نزد و فقط به صورت خندانش نگاه کرد!


پسر جوان سرشو تکون داد و گفت:
این سومین باره که همدیگه رو میبینیم و این سرنوشته !
بعد لبخندشو عمیقتر کرد ، دستشو به طرفش دراز کرد و بهش گفت:
پس بهتره با هم بیشتر آشنا بشیم ، چطوره؟!



ییبو نگاهی به دستش انداخت و
با تردید و ناخواسته دستشو جلو برد و باهاش دست داد!
حس و حال عجیبی داشت!
و با خودش گفت:
این چه حس مزخرفیه ؟!
نمیدونست چرا ؟!
ولی با عجله دستشو عقب کشید و سرشو چرخوند!

پسر جوان آه کوتاهی کشید و با مهربونی بهش گفت: من هایکوآنم !
بیست و دو سالمه و بازیگر تئاترم!

ییبو به آرامی چرخید و نگاش کرد و زیر لب جواب داد: وانگ ییبو ام ، هیجده سالمه و سال آخر دبیرستانم!

Ops! Esta imagem não segue nossas diretrizes de conteúdo. Para continuar a publicação, tente removê-la ou carregar outra.


ییبو به آرامی چرخید و نگاش کرد و زیر لب جواب داد:
وانگ ییبو ام ، هیجده سالمه و سال آخر دبیرستانم!

Endless dream(فصل ۱) Onde histórias criam vida. Descubra agora