دوستی______
تا رسیدن به سالن تئاتر هایکوآن مدام با لبخند و
زیر چشمی نگاش میکرد و ییبو هم سعی میکرد تا عادی باشه و کمتر حساسیت بخرج بده، واقعا دلش نمیخواست هایکوآن هم بفهمه اون یه پسر عجیب و غریبه ...اونم نه حالا که یه کمی بهش نزدیک شده و ییبو هم از این صمیمیت و نزدیکی حداقلی خوشش اومده بود!
بالاخره زبون باز کرد و بهش گفت:
خوب؟!
کدوم وری برم؟!
از اینجا به بعد تو باید مسیرو بهم بگی!ییبو با گیجی نگاش کرد و بی حواس سرشو تکون داد و بهش گفت:
جلوتر ،سمت راست، اولین کوچه!هایکوان با لبخند سرشو تکون داد و گفت:
اوکی!
فهمیدم!با ورود به کوچه های فرعی و طی مسیری نسبتا کوتاه بالاخره به مجتمع مسکونی محل اقامتشون رسیدند.
ییبو با اخم محوی نگاهی به بچه های داخل محوطه کرد و نفسشو با حرص بیرون داد ...
هایکوآن خندید و بدون اینکه چیزی بگه مسیر نگاهشو تعقیب کرد!
ییبو به آرامی ادامه داد:
سومین بلوک سمت چپ ...و هایکوآن فرمون رو چرخوند و درست جلوی بلوک گفته شده متوقف شد!
صندوق عقب رو زد و پیاده شد،ییبو هم پیاده شد و دوباره با کمک هم تمام نایلونای خریداری شده رو خارج کردند، بدون هیچ حرفی به ییبو کمک کرد تا نایلونها رو به آسانسور برسونه و در انتها با لبخند نگاش کرد و بهش گفت:
من دیگه باید برم، فعلا خداحافظ!
باز هم میبینمت دی دی!و قبل از اینکه ییبو بتونه چیزی بگه با عجله روی پاشنه ی پاش چرخید و سوت زنان از جلوی آسانسور کنار رفت!
درها بسته شد و ییبو بین انبوهی از خرید های مختلف گیر کرد و حتی فرصت نکرد که درست و حسابی ازش تشکر کنه!
با رسیدن به طبقه ی سوم ، درهای آسانسور دوباره باز شد ، ییبو یه پاشو لای در گذاشت تا مانع از بسته شدنش بشه و تند تند بسته های خریدشو از آسانسور خارج کرد، هنوز آخرین بسته رو برنداشته بود که در واحدشون باز شد و مادر با تعجب بیرون اومد!
نگاهی به نایلونهای انبوه روی زمین و نگاهی به صورت خسته ی ییبو انداخت و با تردید لب زد:
اوه خدای من....
پسرم !
خوبی؟!ییبو کلافه کمرشو راست کرد ،آه کشید و آخرین نایلون توی دستشو روی زمین گذاشت و جواب داد:
خیلی سخت بود مامان!مادر با خوشحالی جلو رفت، دستاشو دور کمر پسرش حلقه کرد و با هیجان جواب داد:
میدونم ...
متاسفم که مجبور شدی اینکارو بکنی عزیزم!بعد از ییبو جدا شد ،نگاهی به خریداش کرد و گفت: برو داخل ...
من بقیه شو انجام میدم!اما ییبو فرصت بیشتری نداد و بهش گفت:
خیلی زیادن ، تنهایی سختت میشه، با هم میبریمشون!
ESTÁS LEYENDO
Endless dream(فصل ۱)
FanficEndless dream تمام شده📗📕 به اونا فرصتی دوباره داده شده تا عشقو بازم تجربه کنند... هشدار: تم این داستان خیلی غمگینه، اما پایانش هپی انده! تناسخ... انگست .... عاشقانه .... ییبو تاپ *هپی اندینگ*