پارت ۱۰

1.1K 256 105
                                    

دوستی______

تا رسیدن به سالن تئاتر هایکوآن مدام با لبخند و
زیر چشمی نگاش میکرد و ییبو هم سعی میکرد تا عادی باشه و کمتر حساسیت بخرج بده، واقعا دلش نمیخواست هایکوآن هم بفهمه اون یه پسر عجیب و غریبه ...

اونم نه حالا که یه کمی بهش نزدیک شده و ییبو هم از این صمیمیت و نزدیکی حداقلی خوشش اومده بود!

بالاخره زبون باز کرد و بهش گفت:
خوب؟!
کدوم وری برم؟!
از اینجا به بعد تو باید مسیرو بهم بگی!

ییبو با گیجی نگاش کرد و بی حواس سرشو تکون داد و بهش گفت:
جلوتر ،سمت راست، اولین کوچه!

هایکوان با لبخند سرشو تکون داد و گفت:
اوکی!
فهمیدم!

با ورود به کوچه های فرعی و طی مسیری نسبتا کوتاه بالاخره به مجتمع مسکونی محل اقامتشون رسیدند.

ییبو با اخم محوی نگاهی به بچه های داخل محوطه کرد و نفسشو با حرص بیرون داد ...



هایکوآن خندید و بدون اینکه چیزی بگه مسیر نگاهشو تعقیب کرد!

ییبو به آرامی ادامه داد:
سومین بلوک سمت چپ ...

و هایکوآن فرمون رو چرخوند و درست جلوی بلوک گفته شده متوقف شد!





صندوق عقب رو زد و پیاده شد،ییبو هم پیاده شد و دوباره با کمک هم تمام نایلونای خریداری شده رو خارج کردند، بدون هیچ حرفی به ییبو کمک کرد تا نایلونها رو به آسانسور برسونه و در انتها با لبخند نگاش کرد و بهش گفت:
من دیگه باید برم، فعلا خداحافظ!
باز هم میبینمت دی دی!


و قبل از اینکه ییبو بتونه چیزی بگه با عجله روی پاشنه ی پاش چرخید و سوت زنان از جلوی آسانسور کنار رفت!

درها بسته شد و ییبو بین انبوهی از خرید های مختلف گیر کرد و حتی فرصت نکرد که درست و حسابی ازش تشکر کنه!





با رسیدن به طبقه ی سوم ، درهای آسانسور دوباره باز شد ، ییبو یه پاشو لای در گذاشت تا مانع از بسته شدنش بشه و تند تند بسته های خریدشو از آسانسور خارج کرد، هنوز آخرین بسته رو برنداشته بود که در واحدشون باز شد و مادر با تعجب بیرون اومد!



نگاهی به نایلونهای انبوه روی زمین و نگاهی به صورت خسته ی ییبو انداخت و با تردید لب زد:
اوه خدای من....
پسرم !
خوبی؟!




ییبو کلافه کمرشو راست کرد ،آه کشید و آخرین نایلون توی دستشو روی زمین گذاشت و جواب داد:
خیلی سخت بود مامان!


مادر با خوشحالی جلو رفت، دستاشو دور کمر پسرش حلقه کرد  و با هیجان جواب داد:
میدونم ...
متاسفم که مجبور شدی اینکارو بکنی عزیزم!


بعد از ییبو جدا شد ،نگاهی به خریداش کرد و گفت: برو داخل ...
من بقیه شو انجام میدم!

اما ییبو فرصت بیشتری نداد و بهش گفت:
خیلی  زیادن ، تنهایی سختت میشه، با هم میبریمشون!



Endless dream(فصل ۱) Donde viven las historias. Descúbrelo ahora