پارت 1

198 25 18
                                    

صدای قدم‌های محکمش که با سرعت کمی روی زمین گذاشته میشد، توی راهروی خلوت میپیچید. داشت تمام تلاشش رو میکرد که سرش بالا نگه داره و نگاه ظاهرا سردش رو روی اون چشم‌هایی که تمام مدت بهش خیره بودن نندازه. نمیدونست دلیل اینکه نگاه‌های مرموزشون رو ازش برنمیدارن چی میتونه باشه؛ اما ترجیح داد با خودش فکر کنه که:« اون لباس زیادی توی تنش نشسته.»

دستهای کوچیکش رو کنار بدنش مشت کرد و شونه‌هاش رو بیشتر از قبل عقب فرستاد. بعد از چهار سال درس خوندن، بالاخره پا توی ساختمونی گذاشته بود که از شونزده سالگی آرزوش رو داشت. توی این سالها «کیم جی آن» گرچه دیگه شباهت چندانی به اون دختر شونزده ساله نداشت، هنوز هم دلش میخواست اون دختر نوجوون رو راضی نگه داره و برای رویاهایی که داشت بجنگه. دنیایی که حالا توش قدم برمیداشت چیزی نبود که به خودش قول داده باشه اما حداقل برای «حالا» کافی بنظر میرسید.

موهایی که حالا از پایین جمع شده بودن، زیر اون تورِ مشکیِ مسخره زیادی گردنش رو میخواروندن. اخم کمرنگی از تحمل اون حس احمقانه روی پیشونیش نشست و برای آروم کردن خودش، گره‌ی دستهاش رو محکمتر کرد.
برای لحظه‌ای لبهاش رو از هم فاصله داد و بازدم عمیقش رو بیرون فرستاد. دهنش از استرس خشک شده بود و حس میکرد باید به امروز به عنوان مهمون جدید لیست «رقتانگیزترین روزهای کیم جی آن» خوش آمد بگه! مگه بار اولش بود که باید جلوی افراد غریبه خم و راست میشد؟ درست عین یک دختر بچهی پونزده ساله دستهاش از استرس رگ به رگ شده بود و حتی نمیتونست درست نفس بکشه!

بازدمش رو محکم بیرون فرستاد و نگاهش رو روی دری که توی چند قدمیش قرار داشت، چرخوند. در طوسی رنگ حالا براش درست مثل یک دروازه ی مبهم بود. اون در رو به بهشت باز میشد یا جهنمی که باید هر روز نگهبانها و خدمه‌هاش رو رئیس صدا میکرد؟

نیمبوت‌های مشکی و سنگینش جلوی در متوقف شد. بزاقش رو به سختی پایین فرستاد و از اینکار احساس کرد دهنش بیشتر از قبل خشک شده.

دست مشت شده ش رو باز و بسته کرد و نزدیک دستگیره برد. اما درلحظه چیزی توی مغزش جرقه زد:
«باید اول در بزنی احمق! »

دستش رو سریعتر از قبل نزدیک بدنهی در برد و قبل از اینکه به مغز خاموشی ناپذیرش اجازه بده با چیزِ دیگهای مانعش بشه، در زد.

میدونست هرچقدر هم که منتظر بمونه کسی به داخل دعوتش نمیکنه؛ پس بار دیگه دستش رو سمت دستگیرهی فلزی در برد و اون رو پایین کشید. در رو آروم به داخل هول داد و سعی کرد نسبت به ضربان تند اون قلب بیچاره بی‌توجه باشه.

قدمهاش رو توی اتاق گذاشت و بیاینکه نگاهش رو روی بقیه بندازه، نزدیک چهارچوب وایساد و دستش رو کنار سرش گرفت. صدای محکم ولی ظریفش سکوت اتاق رو شکست:" سرگرد سوم، کیم جی آن هستم! "

𝐓𝐢𝐝𝐚𝐥ଓWhere stories live. Discover now