پارت 4

43 7 2
                                    

ساعت به هنوز هفت نرسیده بود. آسمون گرگ‌ومیش زمستونیِ دم صبح، هنوز کامل روشن نشده بود و تنها روزنه‌ای بنفش جایی پشت ابرهایی که به آسمون ظاهر تیرهتری میدادن، نشون میداد خیلی به بیرون اومدن خورشید نمونده. باد سردی که میوزید فضا رو وهمناکتر میکرد و باعث میشد سنگینیای رو روی سینهش احساس کنه.

باد سرد  که رفته‌رفته گونه‌هاش رو سوزوند، وادارش کرد دستهاش رو برای محافظت ازشون بالا بیاره و آستین سوییشرت نازکش رو به صورتش بکشه.
بی‌حرکت جلوی در ورودی اداره ایستاده بود.                                                              میدونست اگر از این پله‌ها پایین بره و جلوی وَزش مستقیم باد قرار بگیره دیگه نمیتونه مقابل اون هوای سرددووم بیاره؛ پس ترجیح داد تا اومدن اتوبوس شبانه‌روزی همینجا وایسه.

نگاهش رو روی صندلی‌های خالی ایستگاه اتوبوس چرخوند. دستهاش رو جلوی دهنش گرفت و سعی کرد با نفسهاش اونها رو گرم کنه.                                                               اما نه..انگار قصد نداشتن گرم شن! توی این لحظه تنها کاری که تونست بکنه لعنت فرستادن به حافظه ش بود؛ اگر کارتش رو توی کمدش جا نمیذاشت مجبور نبود تا اومدن اتوبوسِ بعدی انقدر اینجا وایسه تا تک تک سلولهاش منجمد بشن!

همچنان نگاهش رو روی ایستگاه اتوبوسی که اونطرف خیابون بود چرخوند؛ اما برای لحظهای، حرکت چیزی جلوی چشمها توجه ش رو جلب کرد. کسی توی تاریکیِ دمِ صبح، پشت چراغ خیابون آهسته تکون میخورد.
چشم هاش رو ریز کرد و نیم قدم روبه جلو برداشت. با دیدن اون یک جفت چشمی که انگار سعی داشتن ساختمون اداره رو زیر نظر بگیرن، ابروهاش بیاختیار بالا پریدن.

نیم قدم دیگه به جلو برداشت و سعی کرد چشمهاش رو دقیقتر روی اون نقطه متمرکز کنه؛ اما لرزش بدنش از سردیِ هوا، بهش اجازه نمیداد چیزی رو واضح ببینه و تنها لحظه به لحظه تصویری که میدید پیش روش تار تر میشد.
.
.
.
.
.
.
خودش رو بیشتر پشت تیرچراغ پنهان کرد و نفسهای تندش رو بیرون فرستاد. نمیدوست از سرماست یا از ترس، اما پاهای سست شدهش به آرومی میلرزیدن.               دستهای قرمز شده از سرماش رو توی جیب شلوارش فرو برد و گوشیش رو بیرون کشید. لرزش دستهاش بهش اجازه نمیداد درست دکمه‌های زیر انشگتهاش رو لمس کنه و این وادارش کرد از حرص هیسی بکشه.

بالاخره با وارد کردن اون شماره، روی دکمه ی «تماس» کلیک کرد و گوشی رو کنار صورتش نگه داش. دندونهاش رو روی هم فشرد و نیم نگاهی به دختری که جلوی در اداره ایستاده بود انداخت.

با پیچیدن صدای یونگی توی گوشش، بیشتر از قبل بدش رو به تیرچراغ چسبوند:" هیونگ! "

برخلاف چیزی که انتظار داشت، هیچ اثری از خوابآلودگی توی صدای یونگی پیدا نکرد:" چی شده؟ "

صداش رو پایینتر آورد:" من..من الان روبروی اداره پلیسیَم که تهیونگ توش بازداشته.."

صدای یونگی به وضوح تغییر رنگ داد:" گف..گفتی کجایی؟ "

𝐓𝐢𝐝𝐚𝐥ଓDonde viven las historias. Descúbrelo ahora