فلش بک
با اعلام تموم شدن زمان کلاس توسط استاد، نفس عمیقی از روی راحتی کشید و کتابش رو از روی میز برداشت. دست دیگهش رو سمت کوله پشتی مشکی رنگش برد و کتاب میون انگشتهاش رو آروم توش سر داد. بعد از این کلاس دو ساعته بالاخره میتونست نفس راحتی بکشه.
در کیفش رو بست و از روی صندلیش بلند شد. همهی دانشجوها داشتن پشت سر هم از کلاس نسبتا بزرگ خارج میشدن و حالا انگار تنها کسی که توی کلاس باقی مونده بود خودش بود. همیشه آخرین نفر از کلاس خارج میشد و این فقط یک دلیل داشت، اون هم این بود که «مین یونگی» از شلوغی متنفر بود! اصلا دلش نمیخواست دانشجوهایی که سعی دارن زودتر از اون محیط خسته کننده خارج بشن موقع بیرون رفتن بهش تنه بزنن و اعصاب ناآرومش رو بیشتر از این به هم بریز.بند کولهش رو روی شونهش انداخت و بیهدف نگاهی به کلاس انداخت. قدمهای آهسته و خستهش رو سمت در کلاس برد؛ اما شنیدن اسمش از انتهای کلاس متوقفش کرد. بدون اینکه برگرده هم میتونست صاحب صدا رو تشخیص بده.
بازدمش رو محکم بیرون فرستاد و سمت صدا برگشت. نگاهش رو روی چشمهایی که بهش خیره شده بودن رد و بدل کرد و بی هیچ حرفی منتظر موند تا اون پسر چیزی بگه.
«کیونگ» قدمهای سنگین و محکمش رو سمتش برداشت و با اون نگاه مغرور همیشگیش، براندازش کرد:" تو..واقعا فکر کردی میتونی منو زمین بزنی؟ "
یونگی بیاختیار پوزخندی زد. دستش رو بالا آورد و جایی کنار ابروش رو خاروند. این بیتفاوتیهاش همیشه میتونست هر کسی رو تا مرز جنون بکشونه و اعصابش رو مثل یه کاغذ بلا استفاده توی مشتش له کنه؛ و حالا انگار دیگه چوب خط این کارهاش پیش پارک کیونگ پُر شده بود!
" نمیدونم چی شده که این فکرو کردی سونبه! فکر میکنم دیگه کافی باشه.."مکثی کرد و دستش رو جلوی کیونگ گرفت:" بهتره باهم خوب با.."
ضربهای که به پشت دستش خورد باعث شد حرفش توی دهنش بماسه. نگاهش در لحظه رنگ دیگهای گرفت و دستش رو عقب کشید.
" کمتر به پر و پای من بپیچ مین یونگی. وگرنه..برات بد تموم میشه! "بدون اینکه بهش اجازه بده از خودش دفاعی کنه، قدمهاش رو سمت در برد. قبل از اینکه پاهاش رو از کلاس بیرون ببره جایی کنار در متوقف شد و بی اینکه بگرده، پوسخندی زد:" واقعا فکر میکنی با حفظ کردن چندتا جمله میتونی جای منو توی دانشگاه بگیری؟ " تک خندهی بیصدایی از فکر کردن به جملهی خودش کرد و قدمهاش رو بیرون کلاس گذاشت.
این اولین بار نبود که یک ترم بالایی اینطوری باهاش حرف میزد و قطعا قرار نبود آخرین بارش هم باشه. اینکه بخاطر بالا بودن نمرههاش و زود پاس کردن درسهاش الان کنار ارشدها درس میخوند یجورایی گناهی به حساب میومد که انگار بعضی ترم بالاییها قرار نبود به این راحتی ازش چشم پوشی کنن!
![](https://img.wattpad.com/cover/282398027-288-k788364.jpg)
ESTÁS LEYENDO
𝐓𝐢𝐝𝐚𝐥ଓ
Fanfic• جی آن، دختری که از کودکی در آرزوی کار کردن توی ادارهی پلیس سئول به سر میبرده، طی چندین سال درس خوندن، به عنوان یک سرگرد از شهر دگو به سئول منتقل میشه تا بالاخره رویاهاش رو به واقعیت بدل کنه. ادارهای که تازه بهش پا گذاشته، برخلاف باورهاش متفاوتت...