پارت 3

54 10 0
                                    

بخار رامیونِ روی میز آهسته روی صورتش مینشست و باعث میشد صورتش رو هر چند ثانیه یکبار از داغیش عقب بکشه. چاپ استیکش رو توی ظرف تکون داد و رشته‌های بلند توی کاسه رو زیر و رو کرد تا شاید سرد بشن؛ اما انگار الان حتی اون رشته‌ها هم باهاش لج کرده بودن!
سرش رو بالا گرفت و به ساعت سفیدرنگی که به دیوار آویزون شده بود نگاه کرد. ساعت ۷:۴۰ رو نشون میداد. چشمهای گرد شده از استرسش رو روی رامیون انداخت و با رها کردنِ چاپ استیک توی ظرف، بیخیال هم زدنش شد. دستش رو به لبه‌ی کاسه گرفت و همزمان که از جاش بلند میشد، بلندش کرد.

قدمهاش رو سمت اُپن کشوند و ظرف شیشه‌ای رو روش گذاشت. بی‌اینکه مکث کنه قدمهای سریعش رو دوباره سمت می وسط اتاق پذیرایی برداشت و کیف سفیدش رو بلند کرد. بَندش رو روی شونه هاش انداخت و تقریبا سمت در ورودی دوید.

سرش رو پایین انداخت و  پاهاش رو توی کفش اسپرت مشکیش فرو کرد. از همین حالا میتونست حدس بزنه چقدر از وقتش برای بستن بَند اون کفش‌های لعنتی هدر میره!

روی زانوهاش خم شد و با بیشترین سرعتی که از خودش میشناخت، اون بندهای بلند رو به هم گره زد و اضافهش رو تو کفشش فرو برد؛ تنها راهی که برای سریع انجام دادنش میشناخت همین بود.

از جاش بلند شد و با یک حرکت، در خونه رو باز کرد. پاهاش رو توی راهرو گذاشت و در خونه رو سمت خودش کشید.

قدمهاش رو تندتند توی راهروی غرق در سکوت گذاشت و حالا فقط صدای برخورد کفش‌هاش با زمین بود که توی محوطه‌ی خلوت آپاتمان میپیچید.



***


آخرین پله‌های اتوبوس رو پایین اومد و  نگاهش رو به ساختمونی داد که توی چند قدمیش قرار داشت. سرش رو سمت خیابون شلوغ چرخوند و بدون منتظر موندن برای سبز شدنِ چراغ، سمت ساختمونِ اونطرف خیابون قدم برداشت.

نمیتونست صداهای اطرافش رو واضح تشخیص بده. آهنگ وسیله ی بازیای که کمی دورتر قرار داشت، همهمه ی مردمی که توی خیابونها میچرخیدن، صدای بوق ماشینهایی که برای نجات پیدا کردن از اون ترافیک یکطرفه‌ی خیابون تلاش میکردن..همه شون باهم سمفونی احمقانهای رو ساخته بودن که توی سرش بی توقف جولان میداد.

با رد کردن مسیر خیابون، به پیادهرو که رسید بدون حروم کردن وقتش پله‌های اداره رو دوتا یکی بالا رفت.                                                                                                                                                                                                              با برخورد باد سردی که بیمقدمه وزید، پِی برد که پوشیدن این سوییشرت نازک چه کار احمقانه ای بوده!
وقتی به اون در بزرگ و شیشهای رسید، وارد ساختمون شد و  نگاهش رو روی راهروهای خلوت چرخوند. سالن خلوتتر از همیشه به‌نظر میرسید و این باعث شد بیدلیل چیزی توی دلش بالا پایین بپره.

𝐓𝐢𝐝𝐚𝐥ଓOnde histórias criam vida. Descubra agora