پارت 5

45 8 4
                                    

قدمهاش رو تندتند برمیداشت و مثل همیشه، کلاه سوییشرتش اجازه نمیداد تصویر پیش روش رو واضح ببینه. هر چی جلوتر میرفت، انگار به شلوغی نزدیک میشد و این باعث شد ابروهاش بالا بپره. این محله معمولا خلوت و بیسر و صدا بود؛ اما حالا اینطور به نظر نمیرسید.
ترجیح داد سرش رو بلند نکنه و بیدردسر بره تو خونه و کارش رو انجام بده؛ اما هر چی بیشتر توی مسیر خونه قرار میگرفت، صداها بالاتر میرفتن. چیزی شبیه به..آژیر ماشین پلیس بود.

دستهاش از شنیدن این آوای آشنا عرق کرد. بزاغش رو به سختی پایین فرستاد و سرش رو بالا گرفت. مردمکهای لرزونش رو روی تصویر خونه چرخوند. شعلههای زرد و نارنجی رنگ روی دیوارههای خونه زبانه کشیده بودن و بیرحمانه میبلعیدنش.
اینجا چخبر بود؟

امکان نداشت..چطوری این بلا سرش اومده بود؟
چشمهاش رو روی شعله‌هایی که هر لحظه بخاطر ماشین آبی که با فشار از ماشین آتشنشانی بیرون میومد آروم میگرفتن چرخوند تا شاید بتونه با اینکار واقعیت پیش چشمهاش رو باور کنه.                                                                                       اما پیچیدن صدای کسی توی گوشهاش، وادارش کرد که دست از  نظاره کردن اون تصویر دست برداره.
سمت صدا برگشت و بیاینکه یادش باشه اصلا برای چی به اینجا اومده، تلاش کرد منبع اون صدا رو پیدا کنه. دختر جوونی که یونیفرم پلیس به تن داشت، با هر قدمی که برمیداشت بهش نزدیکتر میشد.

پیش از اینکه وقت داشته باشه تا از جواب دادن بهش فرار کنه، دختر به فاصله‌ی دو متریش رسید و همونجا متوقف شد.

جی آن نامحسوس صداش رو صاف کرد و لب زد:" میتونم باهاتون صحبت کنم؟ "

یونگی سرش رو کمی کج کرد. از لحنش مشخص بود نمیشناستش:" بله. "

جی آن بازدمش رو محکم بیرون فرستاد و نزدیکتر رفت. صورتش بیحالت بود ولی چشمهای مشکی براقش، این سردی رو جبران میکردن.

" عا..ما از همهی همسایه‌ها یکسری سوال میپرسیم..شما مال این محله هستین درسته؟ "

یونگی با خاروندن گردنش سعی کرد دستپاچگیش رو از چشمش پنهان کنه:" نه..فقط داشتم رد میشدم. "
ناامیدی توی صدای دختر به وضوح قابل تشخیص بود:" آآآ..فهمیدم.."

تعظیم بلندی کرد:" شب خوبی داشته باشین. "
یونگی در جواب به تکون دادن سرش افاقه کرد و بی اینکه تعلل کنه، قدمهاش رو به جلو برداشت. نفس عمیقی کشید و پلکهاش رو برای چند لحظه روی هم گذاشت. چشمهاش رو روی تصویر ماشین پلیس انداخت و نوشتهی روش رو خوند.
اداره پلیسِ..سئول

تا جایی که میدونست نصف پلیسهای ادارهی سئول از جرمش خبر داشتن و دنبالش بودن؛ پس چرا برای اون دختر عجیب نبود که یک پسر جوون توی سن و سال «مین یونگیِ مجرم» نزدیک این خونه بشه؟

𝐓𝐢𝐝𝐚𝐥ଓOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz