این سخت ترین و شدید ترین ارگاسم عمرم بود، ولی هنوز از اون احساس بالا و خوبی که داشتم، نمیدونم هرچی که هست، پایین نیومدم. متوجه اطرافم نمیشم و تو یه جای خوب و خوشحال برای چیزی مثل مدت زمان طولانی ای معلق و شناور موندم.
"لویی... لویی... بیا اینجا، بیبی دال" صدای مهربون هری رو شنیدم. داره موهام رو نوازش میکنه و از پیشونی خیسم کنار میزنه.
"همم؟" پلک زدم، از گیجی دراومدم.
"چه اتفاقی افتاد؟ من کجام؟" همچنان گیج پرسیدم."تو هنوز تو اتاق خواب منی. یکم آب بخور" دستور داد و یکمی سرم رو که روی پاهاش بود بلند کرد.
لیوان ابی که نی داخلش بود رو نزدیک لبهام اورد. به ارومی از اب خوردم، هنوز دقیق نمیدونم چه اتفاقی افتاد. خستهام ولی خیلی وقته تجربه چنین احساس رضایتی رو نداشتم.
"هری؟" صداش زدم و دستم رو روی زانوش گذاشتم.
"شش، من اینجام، بیشتر اب بخور"
کاری که گفت رو انجام دادم و دوباره از نی اب خوردم. وقتی نصف بیشتر لیوان خالی شد راضی شد و لیوان رو روی میز کنار تخت گذاشت.
سرم رو روی پاش گذاشتم و برای مدت طولانی ای اونجا دراز کشیدم. خیلی احساس راحتی میکنم، خیلی خوشحالم. امشب یکی از بهترین شب های تمام زندگیم بود و این احساس های بودنی که دارم فقط بهترش میکنه. بهترین بخشش اینه که هری اینجاست و با ملاحظه موهام ی رو پیشونیم رو نوازش میکنه. این خیلی ارامش بخشه، احساس تحت مراقبت بودنی که میکنم رو خیلی وقته نداشتم.
همینطور که به نوازش کردن موهام ادامه میده، آهی کشیدم. "چه اتفاقی افتاد؟" بی حال پرسیدم. "من غش کردم؟" فکر نمیکنم اونقدری نفسم رو گرفته باشه که بیهوش بشم، ولی نمیدونم چه اتفاق دیگه ای ممکن بود بیوفته.
"نه، بیبی" با مهربونی جواب داد. "تو توی ساباسپیس رفتی، میدونی اون چیه؟" سرم رو تکون دادم و بالا رو نگاه کردم تا ببینمش. شستش رو روی گونهام کشید. "وقتی اتفاق میوفته که یه ساب کاملا توی حس و حالش غرق بشه"
اخم کردم و گفتم "این چیز بدیه؟"
"نه، نه" سریع درجوابم گفت تا مطمئنم کنه. "در واقع این خیلی هم خاصه، بیبی دال. فقط وقت هایی اتفاق میوفته که یه ساب کاملا به دامش اعتماد داشته باشه" شستش رو روی گونه ام کشید و حرکتش رو به سمت شقیقه ام ادامه داد.
به همون اندازه که تا یک دقیقه قبل احساس راحتی میکردم، حالا ترسیدم. من میدونم که به هری اعتماد دارم، ولی نمیخواستم خودش بفهمه این تا چه اندازه اس. احساساتم به هری داره فوران میکنه و من باید جلوشونو بگیرم، آتیششون بزنم. به خودم قول داده بودم که احساساتی در کار نباشه. من از هری خوشم میاد، هیچ شکی درش نیست. ولی نمیتونم عاشقش باشم. نمیتونم اجازه بدم همچین چیزی اتفاق بیوفته. نه بعد از چیزایی که راجع به دستیار قبلیش شنیدم، اینکه چطور در نهایت به این ختم شده که هری نتونسته به احساساتش پاسخی بده. من قرار نیست تبدیل به پسر بعدیای بشم که شیفتهاش شده. نه اگه به این معنا باشه که هری منو از زندگیش پرت کنه بیرون و هیچ وقت دیگه نبینتم. حتی نمیتونم تصور کنم چه احساس وحشتناکی داره. تو این لحظه، دلم برای دستیار قبلیش میسوزه. میتونم تصور کنم چه احساسی داره. درسته، ظاهرا طرف روانی بوده ولی این حتما براش سخت بوده که انقدر عاشق کسی باشی که هیچ احساسی بهت نداره.
YOU ARE READING
baby doll | Persion Ls
Fanfiction| Larry stylinson version | | Persion translation | ❌ Warning ❌ 🏳️🌈 BDSM & Kinky smut & manxboy 🏳️🌈