[ part 3 ]

2.6K 261 82
                                    

ادیت نشده

لویی

دوباره توی اسانسور ایستاده‌ام، و به سمت چیزی که احتمالا سرنوشتمه میرم. حتی از دفعه قبلی که برای مصاحبه اومده بودم ممضطرب ترم. میخوام دوباره هری رو ببینم و در آنِ واحد نمیخوام. میخوام که دوباره باعث شه حس کنم تک تک سلولای بدنم از هم پاشیده میشه ولی همونطور میخوام که برم و فراموش کنم که اصلا هری استایلزی وجود داره.

ولی اصلا مطمئن نیستم که تواناییشو داشته باشم فراموشش کنم، نه برای بقیه‌ی عمرم. همون اولین باری که دیدمش برای همیشه تو حافظه ام حک شد.
واضح و با جزئیات به یاد میارمش، کنترل‌گر و مقتدر. جوری که اون ویبراتورِ ماساژورِ پروستات باعث شد بهترین حس تمام عمرم رو تجربه کنم. اون لذتی که با بات‌پلاگ به خودم دادم حتی نزدیک به اون درجه از خلسه و لذت هم نیست.

من فقط آرزو میکنم بدونم باید انتظار چی رو داشته باشم. اون قراره دوباره ماساژور پروستات رو روی من استفاده کنه؟ قراره کار دیگه ای باهام بکنه؟؟ ... یا اصلا قرار نیست کاری بکنه؟!

شاید همه اون اتفاقات توی مصاحبه و بات‌پلاگ فقط یه مدل تست بودن. شاید اون فقط میخواست ببینه من برای بدست آوردن اون شغل تا کجا پیش میرم و الان فقط قراره تو روم بخنده چون من واقعا خیلی برای این قضیه از حد پیش رفتم. برای من، این فکرها و پیش‌بینی‌ها حتی از اینکه دوباره بهم لذت بده هم بدتره.

صدای آسانسور بلند شد و درهاش توی بالاترین طبقه ساختمان باز شد. نفسمو حبس کردم، من نمیخوام از آسانسور خارج بشم. دیواره های سوراخم دور بات‌پلاگ منقبض شدن.

خیلی خب، لو، اگه بری داخل، اون پلاگ رو درمیاره و تو بالاخره از شر این حس پر بودن راحت میشی.

سرم رو تکون دادم، از آسانسور بیرون اومدم و بدون تردید به سمت در ورودی قدم برداشتم. وقتی وارد شدم همون منشی دوباره بهم سلام کرد " دوباره سلام، لویی "

"سلام " با صدای زیر و جیغ مانندی گفتم.

این لحن خوب نبود. من نیاز دارم که بیشتر مطمئن صحبت کنم. قرار نیست وقتی شبیه به یه پسر‌بچه به نظر میرسم وارد دفتر هری بشم.

" اون منتظرته، میتونی الان بری داخل " با یه لبخند گفت.

نگاهی که به دفترش انداختم باعث شد این فکر توی سرم بیوفته که برگردم و به یه جای خیلی خیلی دور بدووم و فرار کنم. " باشه، ممنون. " جواب دادم و به سمت دفترش که تو ذهنم بی شباهت به یه تار عنکبوت نیست رفتم.

هری منو اغوا میکنه و به دام میندازه. فکر نمیکنم حتی یه درصد امکان داشته باشه که بتونم ازش فرار کنم.

baby doll  |  Persion LsWhere stories live. Discover now