Part 5

364 105 23
                                    

از اتاق خارج شدن و به سمت همون سالن سفید رنگ راه افتادن.

در همین حال آتلانتیس لبخندی زد و گفت:«بین تو و جیمین انگار خبراییه»

یونگی خنده ای کرد و گفت:«آره... تقصیر نامجونه... اولش یه خرده ترسیدم ولی الان خوشحالم.. حس خوبی بهم میده»

آتلانتیس به صورت خندونش نگاهی انداخت و گفت:«عالیه پس بالاخره قلبتو به یکی دادی... خیلی وقت بود اینجوری خوشحال ندیده بودمت»

یونگی چیزی نگفت و فقط لبخندشو عمیق تر کرد.

بعد از رسیدنش به اتاق به جیمین که هنوزم خواب بود نگاهی انداخت و گفت:«خواباش طولانیه؟»

_نه اتفاقا بیشتر از 7 ساعت نمیخوابه... تقریبا دو روزه نخوابیده و داشته راه میرفته حسابی خسته شده

یونگی به نشونه "که اینطور" سرشو تکون داد و به سمت جیمین قدم برداشت و دستشو زیر شونه و رونش برد و آروم بلندش کرد و گفت:«همینجور که توی بغلمه بیا دنبال ساز ها بگردیم»

_ای شیطون! انقدر دوست داری بهت بچسبه؟

_خفه بابا... فقط میخوام هر چه زود تر هوسوک رو ببینم دلم واسش تنگ شده

آتلانتیس که اصلا دلیلشو قبول نکرده بود لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت:«آره تو گفتی و من باور کردم»

_ای خدا... خواهشا خیلی حرف نزن و بیا بریم دنبال ساز ها

آتلانتیس بیخیال شد و به طرف پله ها راه رفت و گفت:«سه تا اتاق میشناسم که نامجون خیلی بهشون اعتماد داره... به احتمال زیاد توی یکی از این سه تاس»

_اوکی بریم همونجا

--

توی طبقه چهارم قصر بودن و واقعا کمر یونگی درد گرفته بود ولی با این حال دلش نمیخواست جیمینو از توی بغلش بیرون بیاره.

آتلانتیس نگاهی بهش انداخت و گفت:«توی اتاق تخت هس میتونی بذاریش اونجا»

_نه همینجور خوبه

_هر طور دوست داری... به نظرت منو ببینه بازم به چشم بلو بهم نگا میکنه؟ دوست ندارم رفتارای مهربونش باهام عوض بشه

یونگی جیمینو کمی بالا تر آورد تا جاشو محکم تر کنه و یه وقت روی زمین نیوفته و در همون حال گفت:«عوض نمیشه مطمئن باش»

_واقعا امیدوارم

دستشو روی در اتاق گذاشت و در حالی که درشو باز میکرد گفت:«اینجا»

یونگی بعد از اینکه آتلانتیس در رو باز کرد وارد اتاق شد و تونست ملکه و دخترش رو ببینه که در حالی که ترسیده بودن و پشت پادشاه قائم شده بودن یخ زده بودن.

آتلانتیس بعد از دیدن ملکه و پرنسس 13 ساله که حسابی ترسیده بود با قلبی که بخاطر این موقعیت درد گرفته بود و نگرانشون شده بود گفت:«طفلکی ها... کاش اون موقع اینجا بودم و با قدرتم میتونستم نجاتتون بدم»

Prince of MusicWo Geschichten leben. Entdecke jetzt