از خستگی خم شد و دستشو روی مچ پاش که درد گرفته بود گذاشت و نوازشش کرد.
شب شده بود و اینو میتونست از تاریک شدن هوا بفهمه.
واقعا خسته بود ولی میدونست که دیگه به مقصد رسیده چون بدون اینکه آهنگ بخونه ملودی رو میشنید و یه شهر رو چند کیلو متری خودش میدید ولی اون شهر کاملا خاموش بود و به نظر میرسید که هیچکس داخلش نیس.
به هر حال جیمین ادامه داد و با اینکه راه رفتن براش مثل پا گذاشتن روی خرده هاش شیشه بود به سمت شهر قدم برداشت و گفت:«بلو رسیدیم.. بالاخره پیداش کردم... قلبم بی دلیل داره تند میزنه... خیلی هیجان زده ام»
بلو برا اینکه بهش بفهمونه که او هم هیجان زده شده "امـ"ـی گفت و پاهای کوچیکشو روی شونه جیمین حرکت داد و زیر یقه اش قائم شد.
جیمین با قدم های آروم بخاطر دردش به اون شهر نزدیک و نزدیک تر شد.
اون شهر توی دید اول جوری بود که انگار از ریشه مُرده بود. رنگ خونه ها بی روح و بی نور بود. سبزه ها به رنگ زرد در اومده بودن و خشک شده بودن. گل ها پشمرده و پر پر شده بودن.
جیمین که اصلا انتظار دیدن همچین جایی رو نداشت نگران به اطراف نگاه کرد و زیر لب "اوهـ"ـی گفت.
به بلو نگاه کرد که ترسیده بود و خودشو به گردن جیمین چسبونده بود و گفت:«برعکس ملودی اصلا جای خوبی نیس»
انتظار داشت از اومدش پشیمون شده باشه اما برعکس حس خونه رو داشت. انگار اونجا خونه اش بود. آرامش خاصی در کنار ترسش شکل گرفته بود.
صدای ملودی واضح تر شده بود و جیمین حس میکرد که دیگه داره کل ملودی ای که آهنگشو در بر میگیره میشنوه. آروم... دلنشین... پر از دلتنگی... عشق... پر از حس های مختلف شیرین بود.
قدم هاشو آروم تر از قبل برداشت و به سمت جلو حرکت کرد و توی خیابون خاکی و خیلی قدیمی اون شهر مرده شروع کرد به راه رفتن.
به تک تک خونه ها نگاه میکرد و راه میرفت. حالا که ملودی رو واضح تر میشنید نمیتونست درست حدس بزنه که از کدوم خونه و از کجا داره میاد.
بلو با برگردوندن سرش تونست چیزی رو ببینه که اصلا باورش نمیشد. متعجب زیر لب "اومـ"ـی گفت و باعث شد که توجه جیمین بهش جلب بشه.
به حالت چهره بلو که شگفت زده به پشت سرشون خیره بود نگاه کرد و پرسید:«چی شده بلو؟»
بلو در حالی که هنوزم شوکه و شگفت زده بود دهنشو باز کرد و دوباره "م" شگفت زده ای گفت که حالت گفتنش با "واو" کسی که چیزی رو باور نمیکنه یکی بود.
جیمین آروم سرشو برگردوند تا چیزی که پشت سرشه و بلو با دیدنش انقدر شوکه شده رو ببینه.
خودش هم با دیدن صحنه ای که پشت سرش در حال اتفاق افتادن بود شوکه شد و کاملا بدنشو چرخوند تا بهتر ببینه.
YOU ARE READING
Prince of Music
FanfictionC O M P L E T E D جیمین عاشق آواز خوندن و رقصیدنه. اما از شانس بدش توی شهری به دنیا اومده که خوندن، رقصیدن و آهنگ ساختن جرمه! مدت هاست که یه آهنگ به طور ناگهانی توی ذهنش اومده. حتی خودش هم نمیدونه که چجوری اون آهنگ به ذهنش خطور کرده و دوست داره هر ر...