"فلش بک"
یونگی طبق معمول کنار حوض نشسته بود و با سنگی که داخل دستش قرار داشت بازی میکرد.
هوسوک با دیدنش سریع به سمتش دوید. انقدر نگران و ترسیده بود که هر از گاهی تعادلشو از دست میداد و نزدیک بود که به زمین برخورد کنه.
با رسیدنش به یونگی کمی نفس نفس زد و کلمات رو سریع پشت سر هم به زبون آورد:«آتلانتیس کجاس؟»
_نمیدونم
هوسوک دستشو لای موهاش برد و با چنگ زدنشون با نگرانی به اطراف نگاه کردن گفت:«میخوان بکشنش... آینده بهم گفت! یونگی خواهش میکنم اگه دیدیش بهم بگو کجاس!»
_باور کن ندیدمش امروز کلا محوه
دوباره با حالت عصبی و بدنی که کم کم شروع به لرزیدن میکرد دور خودش چرخید و گفت:«وای خدا چیکار کنم؟!»
یونگی دستشو روی شونه هاش گذاشت و گفت:«آروم باش اوکی؟ شاید آینده بهت اشتباه گفته باشه... خونسرد باش و بگو آینده اونو دقیقا کجا نشون داد؟»
هوسوک همونطور که یونگی بهش گفته بود سعی کرد ذهنشو آروم کنه با اینکه غیر ممکن بود ولی خب تونست حداقل به اندازه یه درصد حال خودشو بهتر کنه.
بعد از کمی فکر کردن نفسی کشید و گفت:«دره... دره پشت قصر!»
--
با دیدن درختی که توی آینده دیده بود گفت:«اینجاس! به این درخت بسته بودنـ...»
با دیدن گردنبند شکسته ای که خوب میدونست متعلق به کیه و روی زمین کنار درخت افتاده زبونش از کار افتاد و نتونست ادامه حرفشو بزنه.
با پاهایی که هر لحظه سست تر از قبل میشد به سمتش قدم برداشت و با چشمایی که کم کم اشک توشون جمع میشد دستشو به سمت گردنبند برد.
یونگی هم با دیدن گردنبند درست مثل هوسوک بغض راه گلوشو بست و با صدای آرومی گفت:«امکان نداره... اون زنده اس مگه نه؟ آینده چی میگه بهت؟ زنده اس؟!»
هوسوک که ذهنش آشفته تر از این حرفا بود که بتونه آینده رو پیشبینی کنه نفس حبس شده اش رو به زور به سمت بیرون فرستاد و اشک گونه هاشو خیس کرد. گردنبند رو محکم به سینه اش چسبوند و با صدای بلندی شروع کرد به گریه کردن. گریه هاش انقدر دردناک بود که حتی باد هم دلش به حال پسر مو بلوند سوخت و شروع به حرکت کردن کرد تا هوسوک رو با نسیم ملایمش نوازش کنه.
"پایان فلش بک"
آتلانتیس با وارد شدنش به سالن بزرگی که توی طبقه آخر قصر قرار داشت به یونگی و جیمین که پشت سرش قرار داشتن نگاهی انداخت و با هیجان گفت:«رسیدیم!»
ولی وقتی نگاهش به سالن افتاد هیجانش فرو کش کرد و لبخند از روی لباش محو شد.
بالاخره بعد از 28 سال کسی که بیشتر از هر کس دیگه دلتنگش بود رو دیده بود.
YOU ARE READING
Prince of Music
FanfictionC O M P L E T E D جیمین عاشق آواز خوندن و رقصیدنه. اما از شانس بدش توی شهری به دنیا اومده که خوندن، رقصیدن و آهنگ ساختن جرمه! مدت هاست که یه آهنگ به طور ناگهانی توی ذهنش اومده. حتی خودش هم نمیدونه که چجوری اون آهنگ به ذهنش خطور کرده و دوست داره هر ر...