☁️ 𝐂𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 1 ☁️

110 7 14
                                    

هوا ابری بود ‌.
بارون نمی بارید اما پسر جوانی ک به تنهایی ، بالای بلندترین نقطه پل ایستاده بود ؛ می تونست بوی نم خنکی ک از آسمون میومد رو استشمام کنه .

باد ، با ملایمت لا به لای موهای مشکی رنگ و لختش می پیچید و تاب های آرومی به بدنش می داد .

فاصله نامرئی ای ک فضای بین پل ماپو تا رودخانه هان رو پر می کرد ؛ زیاد و سرسام آور بود ؛ اما موج های کوچیک و بزرگ روی سطح آب حتی از اون بالا هم به راحتی دیده می شدن . مشخص بود ک تا چند دقیقه دیگ رودخانه طوفانی میشد .

چمدون کوچیک و کهنه ای ک فقط به کمک یکی از چرخ‌ های سالمش تونسته بود کنار پاهای لاغر و کشیده پسر بایسته ؛ صدای بوق گوش خراش تاکسی هایی ک توی اون روز ابری دنبال مسافر می گشتن رو بلند می کرد ؛ اما صاحب اون کیف ترجیح می داد بهشون اهمیتی نده .

نفس عمیقی کشید و نگاه خالی از احساسش رو به منظره شهر دوخت . نمی تونست حواسش رو از افکاری ک ذهنش رو تسخیر کرده بودن پرت کنه .

پاکت مستطیلی کوچیکی ک بین انگشت های ظریف عرق کردش فشرده و مچاله می شد ؛ تنها چیزی بود ک توی اون لحظه تمام توجه پسر رو به خودش جلب می کرد . یه پاکت مقوایی تقریبا خالی ک از جلد خشک و پوسته پوسته‌ شدش مشخص بود قبلا مدت زیادی رو توی آب بوده و حالا رنگ سفیدش داشت رو به زردی می رفت .

انگشت شستش رو روی سطح ناهموار مکعب توخالی به سمت بالا کشید و بعد باز کردن در پاکت ، تنها رول باقی مونده داخلش رو بیرون آورد . سیگار رنگ و رو رفته ای ک هنوز هم بوی کاغذ نمدار می داد رو بین لب های خشکش قرار داد و بدون اینک تصمیمی برای روشن کردنش داشته باشه ؛ کام عمیقی ازش گرفت . دود خیالی رو توی ریه‌ هاش حبس کرد و به‌ پرنده هایی ک بالای آب های‌ وحشی رودخانه ، برای گرفتن ماهی با هم رقابت می کردن خیره شد .

کتاب قطور و سنگینی ک تمام مدت روی دست چپش سنگینی می کرد رو به دست دیگش سپرد و یکم روی پاهای سِر شدش جلو و عقب رفت . به خاطر کم خونی ای ک داشت نمی تونست زیاد یه جا بایسته یا اینک بدون حرکت بمونه . این ، بدنش رو کرخت و بی حس می کرد .

نفس گرمش رو رها کرد و یکم آستین دست چپش رو بالا کشید . از پشت بخار سفید رنگی ک ساخته بود به پارچه سیاه بسته شده دور مچش خیره شد . نمی دونست اگ اون کاور از دور مچش برداشته بشه چه اتفاقی براش میفته . سئول هنوزم هم بوی خطر می داد و بکهیون ، حس بویایی قوی ای داشت .

رنگ آسمون تیره شهر ، با رعد و برق ترسناکی ک هر چند دقیقه یه بار سکوت شهر رو می شکست ؛ تغییر می کرد اما هنوز خبری از بارش بارون نبود .

𝐓𝐡𝐞 𝐂𝐥𝐨𝐮𝐝𝐞𝐝 𝐌𝐢𝐧𝐝𝐬Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ