☁️ 𝐂𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 10 ☁️

18 5 0
                                    

محل زندگی چانیول یه آپارتمان بزرگ و مجلل توی منطقه کانگنام بود . جایی ک فاصله و تفاوتش با خونه کوچیک و قدیمی بکهیون از زمین تا آسمون به نظر می رسید .

همه چیز توی اون خونه بزرگ در عین سادگی ، شیک و جذاب بود و وسایل و بقیه اسباب چیدمان از شدت نویی و تمیزی برق می زدن . برای کسی مثل چانیول ک تمام لباس هاش از مارک و برند های خاص و معروف بود ؛ زندگی کردن توی چنین قصر باشکوهی دور از انتظار نبود .

کوله پشتی سبک و تقریبا خالیش رو از روی شونه هاش به بغلش منتقل کرد و سعی کرد مودبانه یه جا کنار دیوار که مزاحمتی برای کسی ایجاد نکنه بایسته چون چند دقیقه ای میشد که به اونجا اومده بود و چانیول حتی به خودش زحمت اینکه بهش بگه یه جا بنشینه رو نداده بود .

چانیول با قیافه عصبانی و بداخلاقی ای ک قصد نداشت حداقل پنهانش کنه ؛ در رو براش باز کرده بود و بعد از اون طوری که کاملا بی ادبانه و تحقیرکننده به نظر می رسید ؛ پشت در یکی از اتاق ها محو شده بود . به هر حال بکهیون هم انتظار چنین برخوردهایی رو از طرف اون پسر داشت و از قبل خودش رو آماده کرده بود .

اگ اعتماد به نفسش نابود نشده بود و انقدر از بقیه نمی ترسید ؛ الان به جای اینک رفتارهای زشت چانیول رو تحمل کنه با قاطعیت جواب بی ادبی هاش رو می داد و حتی ازش به خاطر زورگویی های بی موردش شکایت می کرد اما متاسفانه چنین کاری از توان بکهیون خارج بود.

_ " سلام بکهیون شی ! " . با شنیدن صدای سورا ، دختری ک خیلی کم می شناختش ، نگاهش رو از کف سنگ شده زمین برداشت و بی اختیار لبخند زد . نمی دونست چرا اما به طرز عجیبی از اینک سورا اونجا بود و مجبور نبود با چانیول تنها سر کنه ؛ احساس بهتری پیدا کرده بود . به علاوه ، سورا واقعا دختر خوبی به نظر می رسید .

_ " سلام ! فقط ... بکهیون صدام بزن " . در حالی ک چند قدم به سمت دختر رو به روش برداشت تا دست دراز شدش رو بگیره گفت و بی دلیل نگاهش رو به در اتاقی ک چانیول رفته بود داخلش دوخت . شاید به همین خاطر بود ک متوجه نگاه کوتاه عجیب و خیره سورا به خودش نشد .

_ " بعد از اتفاقی ک دیروز افتاد فکر نمی کردم بخوای باهامون ادامه بدی بک ... بکهیون " . سورا معذب اضافه کرد و با دست به مبلمان راحتی ای ک یه بخش کوچیک از فضای خونه رو پر کرده بود اشاره کرد . در واقع اینک بخواد به اونجا بیاد یا نه برای خود بکهیون هم تصمیم سختی بود . تصمیمی ک برای فرار کردن ازش یه شب کامل رو با خوردن مشروب و مست کردن ک ازش تنفر داشت ؛ گذرونده بود .

_ " نگرانش نباش ! دیروز چیزی نشده بود و خب حالا هم ک من اینجام و قصد دارم باهاتون کار کنم " . سعی کرد خونسردی خودش رو موقع دروغ گفتن درباره اینک " دیروز چیزی نشده بود " حفظ کنه و وقتی لبخند سورا رو دید فهمید ک تا حدی موفق شده .

𝐓𝐡𝐞 𝐂𝐥𝐨𝐮𝐝𝐞𝐝 𝐌𝐢𝐧𝐝𝐬Donde viven las historias. Descúbrelo ahora