برای دومین روز متوالی هوا آفتابی بود .
ابرهای پنبه ای و سفید رنگ توی آسمون آبی شهر پراکنده بودن و نسیم خنک و تازه صبح از پنجره نیمه باز روی دیوار وارد فضای روشن و تقریبا گرم خونه می شد .بکهیون ، نفس عمیقی کشید و بعد از خشک کردن موهاش ، حوله نمدار و استفاده شده رو روی ساعد دستش انداخت . هیچ وقت عادت نداشت توی این وقت از روز ک حتی صبحانه هم نخورده بود ؛ حمام کنه اما از اون جایی ک باید صبح خیلی زود به دانشگاه می رفت ؛ نیاز داشت به یه روشی خواب آلودگیش رو از بین ببره و سرحال بشه .
بی سر و صدا وارد پذیرایی خونه شد و لباس هایی ک آماده کرده بود رو برداشت . سهون اونجا خوابیده بود و نمی خواست مزاحم استراحت کردنش بشه . اون پسر تمام شب رو بدون اینک بکهیون ازش بخواد ؛ بيدار مونده بود تا خونه رو تمیز و مرتب کنه . حالا به لطف سهون بکهیون می تونست احساس بهتری نسبت به اون چهاردیواری غم زده و خاک گرفته داشته باشه . لبخندی زد و با ملایمت پتوی نازک کرم رنگ رو روی بالاتنه برهنه سهون کشید .
سی ینا ، گربه مشکی رنگ سهون ، روی زمین کنار شومینه نشسته بود و بهش نگاه می کرد . از اونجایی ک اون هم خیلی زود از خواب بیدار شده بود کار دیگ ای جز تماشا کردن بکهیون ک مشغول آماده شدن بود نداشت . بکهیون می دونست ک اون دختر ممکنه گرسنه باشه .
_ " بیا اینجا دختر کوچولو ! زود باش ! " . شلوار جین آبی رنگش رو با هر دو دست بالا کشید و همون طور ک توجه سی ینا رو به خودش جلب می کرد وارد آشپزخونه شد . می تونست صدای قدم های نرم گربه مشکی رنگ رو ک داشت پشت سرش حرکت می کرد بشنوه و این بهش احساس خوب و جالبی می داد . اون کوچولو به حرفش گوش داده بود .
از داخل یخچال قدیمی ، پاکت پر و استفاده نشده شیری ک شب قبل از فروشگاه خریده بود رو بیرون آورد ؛ چون توی اون لحظه چیز دیگ ای نداشت ک به اون گربه گرسنه بده .
یکی از ظرف های چینی روی کانتر آشپزخونه رو از شیر پر کرد و اون رو جلوی سی ینا روی زمین قرار داد .خودش هم باید قبل از رفتن یه چیزی می خورد اما اصلا اشتها نداشت . با ملایمت پشت سر گربه سهون رو نوازش کرد و به صدای بامزه و لذت بخشی ک با زدن زبونش به شیر درست می کرد گوش داد . اون واقعا بامزه بود .
درست پشت سر اون دختر کوچولو یه زخم عمیق و دردناک دیده میشد . بکهیون گاز ریزی از لب پایینش گرفت و سعی کرد اون قسمت رو لمس نکنه . نباید با این کار حساس و اذیتش می کرد . می تونست حدس بزنه ک اون زخم به حرفی ک سهون شب قبل درباره دخترش زد ربط داره .
بوسه سبکی به فاصله بین گوش های گربه زد و ایستاد تا از آشپزخونه بیرون بره . بعدا می تونست از سهون درباره گذشته دخترش بپرسه . بی معطلی بقیه لباس هاش رو پوشید و وسایلش رو جمع کرد . برای رفتن به دانشگاه یه جورایی نگران و مضطرب بود و نمی دونست امروز قراره چه برخوردی باهاش بشه ؛ اما هر اتفاقی هم ک میفتاد نمی تونست بکهیون رو از درس خوندن توی هانیانگ منصرف کنه .
BẠN ĐANG ĐỌC
𝐓𝐡𝐞 𝐂𝐥𝐨𝐮𝐝𝐞𝐝 𝐌𝐢𝐧𝐝𝐬
Fanfiction_____°~☁️🤍☁️~°_____ من را به بالای بام ببر ؛ می خواهم جهان را هنگامی ک نفس هایم قطع می شود و در تاریکی ها غرق می شوم ببینم به من بگو ک عشق بی پایان است پر ادعا نباش ! ترکم کن ؛ همانگونه ک همیشه می کنی اگر به من نیاز داری و می خواهی من را ببینی بهتر...