درحالی که بلند میشد لبخندی زد و به اتاقی اشاره کرد"خب بومگیو،اتاق من اینجاست...خسته ای برو
بخواب"بعد چشمکی زد و با لحن شیرینی گفت
"شب بخیر"
"وایسا"
ایستاد و منتظر به پسر مظلوم و سربه زیر روبه رویش چشم دوخت
"تو...تو کجا میخوابی؟"
لبخندی از سر آسودگی زد و دست مشت شدهاش را به بازوی لاغر بومگیو زد
"نگران نباش من جا دارم"
"یعنی...روی زمین؟"
"مهم نیست...عادت دارم"
گفتگوی کوتاه مدت آنها با جمله تهیون به پایان رسید و هردو به سمت جای مشخص شدهی خود رفتند
به ستارههای چشمک زن بالای سرش خیره شده بود و با انگشتش شکلهایی میساخت که شاید بیشتر آنها بی معنی بنظر میرسید اما برای تهیون سرگرمی تنهایی هایش شده بود
"کاش بهم میگفتی بالکن داری"
تهیون با سرعت باد گردنش را چرخاند که باعث شد درد ضعیفی در ناحیهی گردنش حس کند
چهرهی مچاله شده اش با دیدن بومگیویی که بالشت و پتو به دست بالا سرش ایستاده بود باز شد
"تو هنوز نخوابیدی؟"
بومگیو سری تکان داد که باعث شد موهای مشکی و بلندش روی صورت سفیدش پخش شود
درحالی که تهیون به تضاد مو و پوست پسر بالای سرش می اندیشید بومگیو آرام و محترمانه کنارش دراز کشید و نفسش را با صدا بیرون فرستاد
"فکر کردم رو تخت راحت تری"
"من عاشق آسمونم"
بومگیو یکی از دستانش را زیر سرش گذاشت و ادامه داد
"اگه همه چیزو فراموش کرده باشم،یادم نمیره که چقد عاشق این صفحهی سیاه سفیدم"
تهیون به تشبیه زیبای بومگیو لبخندی زد و به آسمان چشمک زن خیره شد
"فکر کردم هیچوقت قرار نیست باهام حرف بزنی"
"اولش میترسیدم...اما تصمیم گرفتم بهت اعتماد کنم...چون یجورایی...آدم خوبی بنظر میای"
تهیون تک خندهای کرد و به پسر کناریاش نگاه کرد
"یجورایی؟"
"من هنوز مطمئن نیستم"
"مطمئن باش تمام تلاشمو میکنم تا حافظتو بدست بیاری"
بومگیو به سمت تهیون برگشت و لبخندی شیرین زد
"ممنونم"
بعد تردید را کنار گذاشت و درحالی که آب دهانش را قورت میداد گفت
YOU ARE READING
Mr. Nurse
Fanfictionمینی فیک "آقای پرستار"👨⚕️ [دربارهی پسریه که از بچگی توی یه گروه مافیایی بوده که از راه کشتن دیگران پول به دست میارن. بیشتر از هرچیزی تو دنیا کارشو دوست داره و نمیخواد رئیسشو ناامید کنه.رئیسی که باعث شده تا الان زنده بمونه و زندگی کنه. دراین بین و...