****
تهیون مثل همیشه سعی کرد لرزش مردمک چشمش را پنهان کند"هنوزم وقتی اینو ازت میپرسم چشمات میلرزه"
اما با حرف بومگیو فهمید که موفق نشده
"بومگیو...بهتره واقع بین باشی..."
"یعنی چی تهیون؟...آره یا نه؟"
نفسش را با صدا بیرون داد
"تو برام عزیزی اما نه مثل یه..."
بومگیو منظور تهیون را فهمید اما در آن زمان برایش مهم نبود
"ولی من تورو واقعا دوست دارم...نه مثل یه پرستار،نه مثل یه برادر و نه یه دوست...تو برام خوده عشقی"
تهیون چشمان درشتش را بیشتر باز کرد و با لبان لرزان گفت
"بومگیو!"
"فکر کردم میدونی"
تهیون پاسخی نداد و فقط به لبهای بومگیو خیره شد تا ادامه دهد
"این یه وابستگی نیست که ازش حرف میزنم..."
"بومگیو تو الان تو وضعیت خوبی نیستی...نمیتونم حرفاتو باور کنم"
بعد بلند شد تا برود اما با کشیده شدن دستش تو بغل بومگیو فرود آمد و با چشمان نیمه باز او روبه رو شد
بومگیو فاصلهی اندک را طی کرد و این گرما بود که از طریق لبها به بدن تهیون تزریق میشدتهیون نمیدانست این گرما را بپذیرد یا ازش فرار کند
اما درآن لحظه تصمیم گرفت به لذت اولین هایش فکر کند
لذتی که تا کنون تجربه نکرده بود
******
صبح، تهیون درحالی چشمانش را باز کرد که جسم کوچک و سفیدی در بغلش به خواب رفته
کمی که غلت خورد آرام بلند شد و به صورت زیبایی که حالا بیشتر میدرخشید خیره شد
نتوانست جلوی خودش را بگیرد و بوسهای روی گونهی نرم او کاشت
اما میترسید،نمیدانست حالا باید چگونه با او برخورد کند...مثل اوایل که هم را دیدند یا فقط سعی کند دیشب را یادآوری نکند
گاهی اوقات با خود میگفت کاش واقعا عاشق بومگیو بود تا هردو از این بلاتکلیفی خلاص میشدند
خسته از دوراهی های مغزش،بلند شد تا برای خود یک صبحانهی مفصل تدارک ببیند
دقایقی از تمام شدن صبحانهاش میگذشت که بومگیو با چشمانی پف کرده وارد هال شد
تهیون سعی کرد او را نادیده بگیرد اما وقتی حال بد بومگیو را دید جلو آمد و گفت
"حالت خوبه؟"
بومگیو دستش را روی سرش گذاشت و چشمانش را محکم روی هم فشرد
"آره...انگار..."
YOU ARE READING
Mr. Nurse
Fanfictionمینی فیک "آقای پرستار"👨⚕️ [دربارهی پسریه که از بچگی توی یه گروه مافیایی بوده که از راه کشتن دیگران پول به دست میارن. بیشتر از هرچیزی تو دنیا کارشو دوست داره و نمیخواد رئیسشو ناامید کنه.رئیسی که باعث شده تا الان زنده بمونه و زندگی کنه. دراین بین و...