****
همین چند کلمه کافی بود تا ضربان قلب تهیون بالا برود و حس کند مردمک لرزانش درحال افتادن استاگر میگفت نه،چه بهانهای برای مکالمه اش با یونجون میتوانست بیاورد؟بگوید این حرف را زده تا یونجون را از زنگ زدن به پلیس منع کند؟به چه جرمی؟
"آره بومگیو...درست شنیدی،من دوست دارم"
بومگیو لبخندش با اشکهای توی چشمانش مخلوط شد و گفت
"خوشحالم...خوشحالم که حسم یه طرفه نیست"
رفت و روی مبل کناری تهیون نشست
"راستش منم باید اعتراف کنم...منم واقعا دوست دارم...از ته قلبم دوست دارم...خوشحالم که تو زودتر بهم گفتی و منو مطمئن کردی...راستش باید میفهمیدم وقتی زیر بارون بهم گفتی دوسم نداری،واقعی نبود"
تهیون نمیدانست آن لحظه باید قهقه بزند یا گریه کند
این اولین بار نبود که اعتراف میکردی بومگیو،خیلی خوشحال نباش
تهیون،الان دیگر وقت بازیگریست
دستان لرزانش را روی صورت سفید پسرکی که در تاریکی میدرخشید گذاشت و با بهت گفت
"بومگیو؟!...جدی میگی؟"
بومگیو با لبخند سرش را تکان داد
تهیون هم متقابلا لبخندی زد و گفت
"خیلی دوست دارم"
بعد چشمانش را بست و بدون هیچ تردیدی لبانش را روی لبان نیمه باز او گذاشت
*****
"خیلی خوش اومدی،به سلامت"
یونجون صورتش را جلو آورد و پچ پچ وار گفت
"هنوز دیر نشده،زنگ بزن پلیس"
تهیون بار دیگر اما اینبار با تحکم بیشتری خداحافظی کرد و در را بست
نفسش را از سر آسودگی بیرون فرستاد و سمت بومگیو رفت
"چرا با من اینجوری رفتار میکرد...انگار ازم میترسید"
تهیون دستپاچه گفت
"نه...اون...کلا همینجوریه...با غریبه ها زیاد راحت نیست"
بومگیو لبخندی زد و خودش را توی بغل تهیون انداخت
"مهم نیست...خوبه که تو کنارمی"
تهیون آب دهانش را قورت داد و دستش را روی سر بومگیو گذاشت
"حالا...وقتی حافظت برگرده...میخوای پیش من بمونی یا برگردی پیش..."
بومگیو خودش را از او جدا کرد و با اخم کمرنگی گفت
"معلومه که تو"
پس از مکثی ادامه داد
"تو اینو نمیخوای؟"
لبخندی زد
YOU ARE READING
Mr. Nurse
Fanfictionمینی فیک "آقای پرستار"👨⚕️ [دربارهی پسریه که از بچگی توی یه گروه مافیایی بوده که از راه کشتن دیگران پول به دست میارن. بیشتر از هرچیزی تو دنیا کارشو دوست داره و نمیخواد رئیسشو ناامید کنه.رئیسی که باعث شده تا الان زنده بمونه و زندگی کنه. دراین بین و...