3."تو...تو به من علاقه داری؟"

326 71 39
                                    

****
"آرزو کن...یادت نره یکی رو بلند بگی"

تهیون به شمع روی کیک خیره شد و دستانش را بهم گره زد

چشمش را بست و زیرلب آرزویش را زمزمه کرد

بعد با توجه به حرف بومگیو چشمانش را باز کرد و همانطور که به شمع خیره بود گفت

"آرزو میکنم بومگیو زودتر حافظشو بدست بیاره و برگرده پیش خانوادش...آرزو میکنم بفهمه که هرکاری میکنم بخاطر خودشه...آمین"

نفسش را بیرون فرستاد و شمع نیمه روشن را خاموش کرد

*****

"من باید برم دانشگاه...کاری نداری؟"

بومگیو بدون اینکه چشم از تلوزیون بردارد گفت

"نه برو"

تهیون اولش کمی جا خورد...چون بومگیو تاحالا نزاشته بود به این راحتی ها از پیشش برود

"باشه...خدافظ"

با تردید از پسر مو بلند ساکت چشم برداشت و از خانه بیرون رفت
****
"بومگیو...من برگشتم"

دوباره دلشوره به سراغش آمد

"بومگیو؟"

تک خنده ای کرد

"امروز دیگه چه مناسبتیه؟"

درحالی که هنوز اثر لبخند روی لبش مانده بود در اتاق را باز کرد

"بومگیو بسه...بیا بیرون"

اتاق تاریک و ساکت بود...هیچ اثری هم از بومگیو نبود

کلافه همه جا را گشت

"بومگیو...گفتم تو حق نداری با من مثل برادرت رفتار کنی...من پرستارتم پس قایم موشک بازی رو بزار کنار"

کلافگی جایش را به ترس داد و باعث شد تا پارک نزدیک خانه یک نفس بدود

تک تک نمیکت ها و مغازه هارا چک کرد

دست آخر،زمانی که کاملا نا امید شده بود و قطرات باران صورتش را خیس کرده بود،صدای قهقه‌ای به گوشش رسید

"بچه جون انقدر ضعیف نباش...پاشو از خودت دفاع کن"

بعد دوباره صدای قهقه‌ی چندش آورش بلند شد

تهیون با قدمهای بلند خودش را به آنها رساند

بعد از دیدن صحنه‌ی روبه رویش دستانش مشت شدند و اخم غلیظی روی صورتش آمد

بومگیو زخمی روی زمین خیس افتاده بود و پسر بلند قد هم از بالا به او تیکه می انداخت

"هوی...کاری با اون نداشته باش"

"شما کیش باشین؟"

تهیون اول بومگیو را بلند کرد و بعد یقیه‌ی پسر را گرفت

Mr. NurseWo Geschichten leben. Entdecke jetzt