6."چون ازت متنفرم"

311 71 18
                                    

****
دروغ نمیگفت؛واقعا ترسید که اورا برای همیشه از دست بدهد؛شاید همین باعث شد همه چیز را رها کند و هرکاری میتوانست انجام دهد تا به بومگیو آسیبی نرسد،حتی به قیمت از دست دادن جانش

بومگیو فقط نیم نگاهی به چهره‌ی کلافه و نگران تهیون کرد و بعد دوباره به سقف زل زد

"بومگیو...الان من باید باهات قهر کنم...اونوقت تو...خیلی پررویی به خدا"

چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید

"اصلا ولش کن...خوبه که هردو سالمیم"

بعد درحالی که بلند میشد با لبخند گفت

"گشنت نیست؟"

"نه"

صدای سردش باعث شد تهیون از حرکت بایستد

برگشت و به چشمان خسته‌ی بومگیو زل زد

"انتظار داشتم از لحن بهتری استفاده کنی...بومگیو ما دیگه دوتا دوست نیستیم...فکر کنم..."

"رابطمون فقط مثل یه پرستار و بیماره...نه بیشتر از این"

از دهان نیمه باز و مردمک لرزان تهیون معلوم بود خیلی ترسیده...ترس از برملا شدن دروغش...دروغی که حال خودش هم نمیدانست واقعا دروغ بوده یا...یه حقیقت

"من فکر کردم تو..."

"فراموشش کن...هرچیزی که بهت گفتم رو فراموش کن...آقای کانگ"

اینبار اشک بود که در چشمان ترسیده‌ی تهیون جمع شده بود

"بومگیو معلوم هست چی میگی؟...ما اعتراف کردیم...خسته نشدی از اینهمه قهر؟...بس نمیکنی؟"

بومگیو چیزی نگفت و فقط برگشت و صورتش را روی بالشت گذاشت

تهیون قطره اشک روی گونه‌اش را پاک کرد و به امید اینکه یک قهر ساده باشد،از اتاق بیرون رفت

چطور میتوان باور کرد تهیون برای لحنی که خودش تا ماه پیش از بومگیو خواسته بود پیروش باشد اشک میریخت؟!

****

ساعاتی بعد وقتی خبری از بومگیو نشد تهیون سینی بزرگ و پراز غذا را با وجود دست گچ گرفته‌ اش تا اتاق حمل کرد

وقتی با تخت خالی مواجه شد چشم چرخاند تا بومگیو را بیابد

اما نبود...تهیون سینی را روی تخت گذاشت و کمی دستش را ماساژ داد

کمی بعد خودش هم روی تخت دراز کشید و دست سالمش را زیر سرش گذاشت

اما کمی بعد خیسی دستش اورا وادار کرد سرش را از روی بالشت بردارد

با تعجب اول به پشت دستش و بعد به بالشت خیره شد

دستش آرام روی خیسی بالشت کشید و زمزمه کرد

"پس گریه کردی"

همان لحظه صدای پاهای کسی اورا وادار کرد سرش را بچرخاند

Mr. NurseWhere stories live. Discover now