*^^*last part*^^*

433 80 61
                                    

*****

کلید انداخت و بی سرو صدا وارد خانه شد

کوله‌اش را روی مبل پرت کرد و با تردید پشت در اتاق ایستاد

پس از جویدن ناخن دستش در که نیمه باز بود را آرام هل داد تا چهر‌ه‌ی اورا ببیند

اما لحظه‌ای طول نکشید که با اخم وارد اتاق شد

"داری چیکار میکنی تو؟"

بومگیو درحالی که دو تکه لباسش را توی ساک کوچکی که تهیون هم نمیدانست از کجا آمده میگذاشت سرش را بلند کرد اما چیزی نگفت

تهیون بلند تر از قبل سوالش را تکرار کرد و سعی کرد ساک را از دستان او بیرون بکشد

"کجا میخوای بری ها؟...بدبخت تو هیچکسو نداری"

بومگیو با عصبانیت ساک را کشید و از اتاق بیرون رفت

قبل از اینکه به در خروجی برسد تهیون جلویش ایستاد

"آره من بهت دروغ گفتم بومگیو بهت حق میدم ناراحت باشی"

بومگیو کنجکاوانه منتظر ادامه‌ی حرف او شد

اخم کمرنگ تهیون جایش را به ابرو‌هایی خمیده داد و با لحن کلافه و آرامی گفت

"میدونم بخاطر اینکه بهت دروغ گفتم میخوای بری...ولی باور کن چاره‌ای نداشتم حتی الانشم نمیتونم بهت بگم چون..."

"آه...خب مجبور شدم الکی بهت بگم دوست دارم...مجبور شدم نقش بازی کنم...تو خودت که فهمیدی اینار و ولی..."

بومگیو با چشمان درشت و لبانی لرزان به او خیره شد و تهیون به وضوح میتوانست اشک جمع شده در چشمانش را ببیند

بومگیو تهیون را کنار هل داد و قدمی به در نزدیکتر شد

اما اینبار صدای تهیون اورا متوقف کرد

"اما چرا الان که وقعا دوست دارم داری میری؟"

"چرا حالا که فهمیدم عاشقت شدم؟"

بومگیو برگشت و اینبار اشکهایش صورتش را خیس کرده بود

"تو بهم دروغ گفتی؟...یعنی تمام اون حرفا نقشه بود؟تو منو چی فرض کردی؟فکر کردی به عشق تو محتاج بودم؟چطور تونستی؟"

حال این تهیون بود که خشکش زده بود

"یعنی تو نمیدونستی؟...من...من فکر کردم بخاطر..."

بومگیو دست لرزانش را بالا آورد و بعد دستگیره را پایین کشید

تهیون آستین لباسش را کشید تا مانع بیرون رفتن او شود

اما همینکار باعث شد بومگیو عصبانی شود و اسلحه‌ای را از جیب شلوارش بیرون بکشد

تهیون میتوانست لرزش مردمکش را احساس کند

Mr. NurseWhere stories live. Discover now