دانش آموزان در ردیف های منظم ایستاده بودن ؛و در کمال انضباط به سخن رانی مدیر مدرسه گوش می کردن.
آقای رابرت، دست به سینه ایستاده بود و تمام نکته های لازم رو به دانش اموز ها یادآوری می کرد .
-همونطور که میدونید ..امسال سومین سالیه که شما به عمارت الیزه میرید
...بیشتر شما نابلد هستید ...ممکنه بعضی هاتون برای اولین بار پا به اونجا بزارید اما مطمئنن تعریف زیبایی عمارت رو از بچه ها شنیدید .
مرد نفسی گرفت و دست هاشو پشت سرش قفل کرد .
-گول ظاهر زیبا و غذای خوب توی اون عمارت رو نخورید ...هرگز برخلاف قوانین عمل نکنید و سعی کنید بهترین رفتارتون رو نشون بدید .. . هر کدوم از شما آینده ای مهم برای بریتانیا و اروپا هستید ...شما باید جهان رو فتح کنید و سرزمینمون رو به قدرت برسونید ..یادتون باشه شما فقط برای خوش گذرانی به اونجا نمیرید ...اون عمارت آغاز پیشرفت شماست ...متناسب و مقعر رفتار کنید تا مورد توجه حکومت قرار بگیرید.
آقای رابرت از پله های چوبی سکو پایین اومد و بعد از اشاره ای کوتاه دانش آموزان رو به سمت کالسکه های چهار نفره هدایت کرد .
هر سال یکی از اون دوازده نفر کم میشد و در نهایت فقط یکی از اون ها قدم به قصر پادشاهان بزرگ می گذاشت.
بعضی ها در ظاهر یک موسیقیدان ، یا سیاست مدار و عده ای نقاش و اشپز ولی هدف از این دیدار ها چیز دیگه ای بود.کریستوفر جوان، با اعتماد به نفس سوار کالسکه چهار نفره شد . بی توجه به نگاه سه همراهی که روی صندلی های چرمی و راحت نشسته بودن به سمت صندلی خالی رفت و نشست .
با حرکت کالسکه کتابش رو از جیب ساک کوچیکیش بیرون کش ید و مشغول مطالعه شد .
غرق در افکار و دنیای خودش بود که صدای یکی از اون سه نفر توجهش رو جلب کرد.
-هی فکر می کنی امسال هم رفتن به اون اتاق ممنوعه پسر رو به رویش چینی به دماغش داد و گفت .
-البته من سه سال متوالی مهمان الیزه بودم ..هر سه سال رفتن به اون اتاق ممنوعه
-میگن توی اون اتاق یه روح خبیث نزدانی شده
-من شنیدم روح همسر صاحب عمارته که هر شب پیانو م نیزه
هیچ اعتقادی به داستان های ترسناک اون سه نفر نداشت اما بحث ممنوعیت براش جالب بود .
برای آدم آزادی مثل کریستوفر، ممنوعیت حیرت آور ترین کلمه ای بود که میتونست کنجکاوی درونش رو به چالش بکشه .
با کنجکاوی کتابش رو به کناری گذاشت و به بحث اون سه نفر پیوست
.
-منظورتون چیه ؟
نگاه پسر بور سمت کریستوفر چرخید ، سرش رو نزدیک گوش های دانش آموز کنجکاو برد و به آرومی کلماتی رو نجوا کرد .
چشم هاش گاهی گرد میشدن و گاهی اخم هاشو توی هم میکشید ،اون گفت و گو جالب به نظر میرسید .
باقی مسیر در سکوت سپری شد .
کریستوفر خودش غرق در کتاب جدیدش کرده بود و حتی فرصتی برای نهار خوردن به خودش نداد.
نیمه های شب بود که به عمارت الیزه رسیدن .
با اینکه اواخر ژوئن بود ولی باد خنکی از سمت ساحل میوزیدو باعث لرزش دانش آموزان میشد .
در نرده ای طلایی رنگ عمارت باز شد و کالسکه ها یکی یکی وارد حیاط بی انتهای اون قصر شدن .
با شکوه !
تنها کلمه ای که میدونستن اون عمارت رو همراه با اون توصیف کنن همون بود.
عمارت الیزه به زودی قرار بود محل کنجکاوی های فراوان کریستوفر بشه .
همگی از کالسکه ها بیرون اومده بودن و دوباره تو ردیف های منظم ایستاده بودند.
مرد جوان خوش بر رو رویی سمتشون اومد و با صدایی رسا شروع به صحبت کرد .
-اسم من ادوارد اسمیته ...من منشی شخصی آقای فلکوئید هستم ...این عمارت متعلق به ایشون هست و هر تابستان اجازه داده که شما دانش آموز ها به تماشای این عمارت بیایید ...به احتمال زیاد هدف اصلی فرستاده شدن شما به اینجا رو بهتون گفتن ...کارکنان عمارت الیزه میخوان از شما اشخاصی بلند مرتبه و با شخصیتی استوار بسازن..شما با تلاش های فراوانتون تونستید از برترین های مدرستون باشید و حالا باید برای برترین بودن در الیزه تلاش کنید ...که از نظر من کار راحتی نیست اما ارزش تلاش زیاد رو داره..
صحبت هاش با اومدن خدمتکار سیاه پوست ناتمام ماند.
دستش رو سمت سینی طلایی رنگ برد و جرعه ای از آ ب داخلش رو نوش ید .
صدایی نامفهموم از گلوش خارج کرد و بعد از قرار دادن لیوان کریستالی داخل سینی دوباره به ردیف دانش آ موز ها خیره شد .
-قوانین رو همینجا یاد بگیرید تا مشکلاتی براتون پیش نیاد ...به صداهایی که نیمه شب به گوش تون میرسه توجه نکنید ..بعد از ساعت ده از اتاقتون خارج نشید و به موقع در کلاس هاتون حاضر باشید ..شما میتونید هر کاری که دوست دارید انجام بدید اینجا قانون تراشی نداریم ...الیزه به شما آ زادی در انتخاب میده ولی در عوض از شما میخواد که کارتون رو به بهترین نحو انجام بدید...به جز مسائلی که مشخص کردم باقی کارها آزاده ..
YOU ARE READING
𝑬𝒍𝒚𝒔𝒆𝒆 𝑩𝒖𝒊𝒍𝒅𝒊𝒏𝒈(𝒄𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅)
Fanfiction-Aʙᴏᴜᴛ: اونجا از دور یه بهشت بود، بهشتی که هر پادشاهی آرزوش رو داشت. اما هر چقدر که از پله های طلایی اون عمارت پایین تر میرفتی، متوجه اون جهنم میشدی... جایی که نور خدا هرگز بهش نرسید! نیمه اشتباهی از بهشتی که تو رویاهای اهالی اون سرزمین بود. اون...