هوا ،تاریک شده بود .
بارون بند اومده بود .
ولی هنوز اون برنگشته بود .
نه تنها کریستوفر ،بلکه جیسون هم نبود .
نگران بود.
حدس های کوچیکی میزد ولی ضربان تند قلبش میترسوندش .
اونا فقط یک روز رو به عنوان زوج باهم گذرونده بودن .
هنوز کافی نبود ..
فکر اینکه ممکنه برادرش بلایی سر کریس بیاد ، استخون هاشو به لرزه در می آورد .
مثل یه تکه گوشت ،پشت پنجره نشسته بود. و به بیرون نگاه می کرد .
سکوت غالب شده بود. هر از گاهی ،صدای تیک و تاک ساعت رو میزی به گوشش میرسید .
باد، هنوز با قدرت میوزید. و درخت های جنگل رو به حرکت در می آورد .
موج ها تند ،بودن و صداش به گوش میرسید.ورودی اصلی عمارت، به سمت جاده جنگلی باز میشد .
و پشت الیزه یه اقیانوس بی انتها نقاشی شده بود .
اگر در بلندی می ایستادی میتونستی بندر بزرگی رو ببینی، که تا ناکجا آباد کشیده شده ..
کشتی های بزرگی ،هر روز از پنجره های اتاق دیده میشدن که به سمت بندر حرکت میکردن .
خودش رو با هر چیزی سرگرم میکرد. اما، نمیتونست .
میخواست فرار کنه .تمام جنگل رو برگرده .تمام ساحل رو راه بره تا بتونه خبری از کریستوفر بگیره .
لالی ساختگیش، مثل یه زنجیر آهنی دست و پاهاش رو بسته بود .
قفس رو درک میکرد ...
درست از زمانی که ،کریستوفر در قلبش رو کوبید و اجازه ورود گرفت .اون قفس رو درک کرد .
تا نزدیکی طلوع آفتاب بیدار مونده بود ...
آسمون گرگ و میش شده بود . و ستاره ها کم کم رنگ میباختن .
و اون موقع بود که کریستوفر و جیسون وارد اتاق شدن .
به سرعت سر جاش ایستاد ،و به اون دو نفر خیره شد .
کت مشکی کتان توی تن کریس،خاکی شده بود. و یه رد سرخ کمرنگی روی پیراهن سفید رنگش خورده بود .
میخواست داد بزنه، و بازخواستش کنه .ولی فقط خیره نگاهش میکرد .
نگاه خیره اون دو نفر نظر جیسون رو جلب کرد .اما ،بدون توجه به اون دو نفر به سمت تخت خوابش رفت و تنها کلمه ای که قبل به خواب رفتن زمزمه کرد این بود :
-باید نگران شده باشی
چشم هاش پر شده بودن. لبخند کریستوفر، روی صورتش خشک شده بود. و بی حرکت به فلیکس نگاه می کرد .
تا زمانی که جلوی چشم های متعجب جیسون، دستش کشیده شد و از اتاق خارج شد .
متعجب به رفتن اون دو نفر خیره شد و خنده تمسخر آمیزی کرد .
-خدای من ...اونا خیلی احمقن
با قدم های تند ،به سمت اتاق زیر شیروانی حرکت میکرد و توجهی به قفل محکم دست هاشون نمیداد .
با واضح شدن در اتاق قدیمیش با عصبانیت بازش کرد و به تندی کریستوفر رو سمت اتاق هدایت کرد .
توجهی به چهره متعجب کریستوفر نداد و با عصبانیت داد زد
-کجا بودی ؟
-وقتایی که عصبانی خیلی ترسناک میشی عزیزم
-جوابم رو بده کریستوفر ...
-فقط رفته بودیم یه جایی
-کجا ؟
-زیاد دور نرفتم فلیکس لازم نیست که نگرانم باشی
-کی میگه که نگران توعم؟
خنده ای به حرف های ضد و نقیض فلیکس کرد و با لحنی بشاش ادامه داد :
-تمام شب بیدار موندی ...منتظرم بودی ..داری همچین چیز واضحی رو رد میکنی؟
-ردش نمیکنم ...ولی نگران تو نبودم ..نگران بودم که برنگردی ...بهم دروغ گفته باشی ..تنهام گذاشته باشی ...نگران بودم اتفاقی برات بی افته ...نگران قلبم بودم ، نگران بودم که چطور میتونه بدون تو زندگی کنه
کریستوفر قدمی به جلو گذاشت .و جسم ظریف فلیکس رو تو آغوش کشید .
-داری چیکار میکنی ؟
-قلبتو آروم میکنم ...میخوام مطمئنش کنم همیشه کنارشم
-دیگه هیچ وقت بیخبر نرو
موهای فلیکس رو نوازش می کرد. با فهمیدن مسئله ای خنده بلندی کرد .
اخمی کرد و با تشر پرسید :
-چرا انقد عجیب رفتار میکنی کریستوفر؟
پیشونیش رو به پیشونی فلیکس تکیه داد و با خنده گفت :
-چون عجیبیم؟ ..خیلی خوب نیست که انقدر زود داریم با همه چیز کنار میاییم؟
-با چی کنار میاییم؟
-با عاشق بودن ...وقتی که کنارتم حس میکنم میلیون ها بار با تو زندگی کردم هر روز برام تکرار میشه ..دوباره دوباره میخوام تا ابد همینجوری بمونیم
-اگر بیخبر تنهام نذاری شاید بتونیم
-اگر به من بی توجه نباشی میتونیم
-من بهت بی توجه نیستم کریستوفر
-ولی وقتی بیدار شدم کنارم نبودی ...میخواستم ازت بپرسم درد داری یا نه ؟صبحونه خوردی؟
گونه هاش سرخ شده بود .با خجالت خودشو فاصله داد و زیر لب زمزمه کرد .
-گاهی وقتا قلبم تحمل کنار تو بودن نداره
-چرا به اندازه کافی عاشق نیستم
-ممکنه اونقدر تند بتپه که از کار بی افته ...من هنوز از این عشق سیر نشدم
-پس باید بعضی وقتا بی خبر ازش فاصله بگیرم
-حتی فکرش رو هم نکن ...لباست چرا خاکیه؟
-از دیوار بالا رفتیم ...رنگ اجر پیرهنمو خراب کرده
-باید عوضش کنی ...صبر کن برات لباس بیارم
نگاه کریستوفر با کنجکاوی توی اتاق کوچیک میچرخید .
وسیله های ساده و گاهی مجلل چوبی گلدون های خشک شده کنار پنجره و تخت متوسط انتهای اتاق توجهش رو جلب کرده بود .
-اینجا رو چطور پیدا کردی ؟
-اینجا اتاقم بود
-اینجا ؟ بین این همه اتاق مجلل ؟
-اینجا فاصله زیادی با زمین داره تازه از پنجره هم میتونم دریا رو ببینم هم جنگل رو ...نگاه کن نور فانوس از اینجا معلومه ...بهم حس امنیت میده بخاطر همین اینجا رو انتخاب کردم.
از پنجره نسبتا کوچیک اتاق به نور در حال گردش فانوس دریایی خیره شده بود .
منظره زیبایی بود ، طلوع خورشید از افق های دور و نور مصنوعی فانوس ..حق با فلیکس بود اونجا به آدم حس آرامش میداد .
فلیکس، پیراهن سفید گشادی رو از داخل صندوق چوبی بیرون کشید .
در طول سال ، ادوارد دو بار به پاریس میرفت .
و هر بار با بسته های جدید لباس، برای فلیکس به الیزه برمیگشت .
به یاد می آورد تمام روز هایی که برف و بارون میبارید پشت پنجره مینشست و به ساحل خیره میشدتا ادوارد برسه .
نگاهش سمت کریستوفر چرخید . بی توجه به اون به دریا خیره شده بود .
-از اینجا تا پاریس خیلی راهه؟
کریستوفر نگاهش رو از پنجره گرفت و به فلیکس داد .
-فکر نکنم خیلی باشه ...شاید دو یا سه روز
-ما الان کجاییم ؟
-یه شهر کوچیک ..نزدیک مارسی
روی تخت چوبیش نشست و آه پرصدایی کشید .
کریستوفر ،خودش رو به سختی توی گودی پنجره جا داده بود .
-چرا اینارو میپرسی؟
-خیلی عجیبه که اینارو نمیدونم نه؟
سری به معنی مخالفت تکون داد .
-نه اصلا عجیب نیست
و بعد از راحت تر کردن جاش ادامه داد :
- یه عده از مردم دنیا هستن که مثل من وتو زندگی میکنن ...وقتایی که روز های هفته رو گم میکنن و تاریخ و فصل رو از یادشون میبرن و وقتی ازشون میپرسی شونه بالا میندازن و میگن مگه مهمه ..
-از زندگی سیر شدن نه ؟
-شاید اونقدر از هر لحظه لذت میبرن که به اعداد و روز ها فکر نکنن
-لذت بردن ؟...
-شاید کسی عاشق باشه و ندونه عشق چیه ...لذت ببره و ندونه لذت چیه .
-مثل یه اسبی که زندگی میکنه ولی نمیدونه زندگی چیه !...من اینطور زندگی کردم مثل یه حیوون ؟
-هی لیکس نباید اینو بگی
-چرا نباید بگم ؟تو سومین نفر توی کل این بیست سالی که من باهاش هم صحبت شدم ...برای اولین بار با تو بود که پامو بیرون از اینجا گذاشتم. ..من تا به حال ،خونه های کنار هم ندیدم کریس ...تاحالا بازار و مغازه هایی که ازش حرف میزنن رو ندیدم ...من خیلی کارا نکردم حتی راجع به اینکه کجام هم کنجکاو نبودم ...من تمام مدت زندگیمو هدر دادم
یه مکالمه نامعقول بینشون شروع شده بود. و کریستوفر فکر میکرد باید هر چه سریع تر بهش خاتمه بده .
به چهره بغ کرده فلیکس خیره شد .و با قدم های آروم به سمتش رفت .
کنارش زانو زد و دست های سردش رو روی صورتش کشید .
- چند نفر توی کل دنیا شانس دارن تا یه شب رو اینجا بگذرونن ؟ شاید یه زندان حساب بشه و ازارت بده ...اما وقتی هر صبح از خواب بیدار میشی و حرکت کشتی های روی آب رو میبینی ازش لذت میبری ...وقتی پیانو میزنی ..یا زمان هایی که کتاب میخونی ...کافیه توی سالن راه بری تا بدونی که بیخود زندگی نکردی فلیکس ...اگر چشمات رو بسته باشی دلیل بر این نیست که نابینایی ... چشمات رو بستی تا نبینی ...گاهی برای تحمل یه سری درد باید همین کارو کرد...
بدون اینکه اجازه حرف زدن به فلیکس بده، شروع به بوسیدن لب هاش کرد .
دست های فلیکس روی بازو هاش نشسته بود و سعی داشت بینشون فاصله بندازه .
با کلافگی ،دست های فلیکس رو محکم گرفت و روی تخت چوبی خوابوندش .
بوی چوب نم کشیده، بینیش رو آزار میداد. ولی همچنان با قدرت بوسه های محکم و عمیقی روی لب های معشوقش میزاشت .
لب هاشو جدا کرد و شروع به نفس نفس زدن کرد .
-از اینجا میبرمت بیرون فلیکس ...تمام چیزایی که ندیدی و کار هایی که نکردی رو باهات انجام میدم ...طوری که تمام آرزو هات تموم بشه
- میریم پاریس ؟
-هر جایی که بگی
-راسته که شیرینی های اونجا خوشمزه ست ؟
-برای من تو خوشمزه تری
لب هاشو نزدیک گوش فلیکس برد .و بوسه خیسی روی لاله گوشش زد .
-خوش عطر تر
زبونش رو تو امتداد چونش کشید .و بوسه ای به روی چونش زد .
-شیرین تر
نفس های فلیکس سنگین شده بود . دست هاش هنوز بین دست های قدرتمند چان گره خورده بود .و بدنش زیر جسم عضلانی کریستوفر اسیر شده بود .
لب های کریستوفر روی تمام گردن و صورتش حرکت می کرد .
و بدون هیچ ترسی گردنش رو مارک می کرد .
KAMU SEDANG MEMBACA
𝑬𝒍𝒚𝒔𝒆𝒆 𝑩𝒖𝒊𝒍𝒅𝒊𝒏𝒈(𝒄𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅)
Fiksi Penggemar-Aʙᴏᴜᴛ: اونجا از دور یه بهشت بود، بهشتی که هر پادشاهی آرزوش رو داشت. اما هر چقدر که از پله های طلایی اون عمارت پایین تر میرفتی، متوجه اون جهنم میشدی... جایی که نور خدا هرگز بهش نرسید! نیمه اشتباهی از بهشتی که تو رویاهای اهالی اون سرزمین بود. اون...