𝐏𝐀𝐑𝐓-11

73 20 12
                                    

پایان خوش.
این چیزی که همه آرزوش رو دارن.وقتی دارن بین موج های سرد این زندگی دست و پا میزنن و طلب هوا رو دارن بازم دنبال پایان خوشن.
دستشون رو به سمت تک تک دور و بری هاشون دراز می کنن تا نجات پیدا کنن.
کی به اونا نگاه می کرد.
با دو خودش رو به پله ها رسوند.
به آدم هایی که با تأسف به سقوط اون خونه طلایی نگاه می کردن.
به شیشه هایی که فرو می‌ریخت و شعله قرمزی که از پنجره های بزرگش زبانه می‌کشید.
همشون نگاه می کردن.
تک تک آدم هارو کنار میزد و با داد اسمش رو صدا می کرد اما دریغ از یه جواب.
همه با تعجب نگاهش می کردن.
لوکاس پشت سرش راه می اومد و مدام اسمش رو صدا می کرد.‌کاش وضعیت نابسامانی که توش بود فقط یه کابوس بود.
سرگردون وسط حیاط بزرگ ایستاده بود و به سقوط زندگیش نگاه می کرد.
نگاهش سمت توده جمعیت چرخید و به سرعت به سمتشون رفت.
اونجا بود.
جسم بی جون فلیکسش روی زمین برفی خوابیده بود.
صورتش دود گرفته بود موهاش نامرتب بود و دست هاش.
فلیکس به خواب رفته بود. پوست دستش جمع شده بود و قرمزی وحشتناکی به خودش گرفته بود خبری از آستین لباس سفید رنگش نبود.
دونه های برف به آرومی روی ترس های چان مینشستن.
تن بی جون پسرک رو تو آغوشش گرفت و هزاران بار صداش زد اما دریغ از یک جواب.
توی اون لحظه کریستوفر تبدیل به مردی بی هویت از دنیایی نابود شده بود.
دیگه جایی برای زندگی نداشت
آغوشی برای احساس آرامش
لبخندی برای نفس کشیدن
چان تمام زندگیش رو به واسطه یه آتیش نابه جا از دست داده بود.
بدن فلیکس هنوز گرم بود. اونقدر گرم که دونه های برف روشون آب میشدن.
لوکاس تنها کسی بود که خودش رو نباخت و سریعا دست به کنترل اوضاع زد.
چان بی وقفه اسم فلیکس رو صدا میزد و تکونش میداد.
وضعیت روبه روش سقوط دیوار های بلند عمارت همه چیز وحشتناک بود.

چشم هاشو به سختی باز کرد. برق طلایی رنگ تنها چیزی بود که فلیکس قادر به دیدنش بود.
هیچ کدوم از اجزای بدنش رو حس نمی‌کرد‌. تکونی به دستش داد و ناگهان تمام درد های دنیا بهش حجوم آوردن.
به سختی صدایی از خودش بیرون داد و با چندین بار پلک زدن سنگین شدن سرش رو احساس کرد.
صدای بلند زنگوله حواسش رو برگردوند و نگاهی به محیط ناآشنای اطرافش انداخت.
پنجره های بلند،پرده های قرمز مخملی و طلاکوبی های سلطنتی روی دیوار ها نقاشی های نااشنایی که در قاب های مجلل اویزون شده بودن و زن سیاه پوستی که لباس سفید و مشکی به تن کرده بود.
خیلی نگذشت که در اتاق با شدت زیاد به دیوار کوبیده شد و فلیکس تونست صورت نگران چان رو ببینه‌.
در اون لحظه همه چیز مثل یه رویا بود یه رویایی که دوباره رو به تاریکی رفت.

چهار ساعت بعد بود که فلیکس دوباره به هوش اومد.خورشید وسط آسمون جا خشک کرده بود و با هیبت روی برف های جمع شده داخل باغچه عمارت می‌تابید.
از وقتی خبر به هوش اومدن فلیکس رو بهش داده بودن به اتاق پسرک اومده بود و منتظر بود تا دوباره چشم هاشو باز کنه.
اکثر خدمه رو مرخص کرده بود. جز چند تا برده لوکاس و نگهبان و کالسکه چی همه عمارت رو ترک کرده بودن.
پزشک سوختگی زخم های فلیکس رو بسته بود ولی امیدی به بهبودی نداده بود.
بخش بزرگی از دست و پاهای فلیکس سخته بود.
سوختگی بزرگی روی شونه و ترقوش بود و همه قلب چان رو به لرزه مینداخت.
پسرک به آرومی به خواب فرو رفته بود و از دنیای بیرونش بی خبر بود.
تمام تخت رو پر از خاکستر کرده بودن تا از عفونت های نگران کننده جلوگیری کنن.دارو ها رو به سختی به داخل گلوش هدایت می کردن و با ترس و لرز سوختگی های وحشتناکش رو پانمسان می کردن.
عود های زیادی اطراف تخت گذاشته بودن تا از آلوده شدن هوا جلوگیری کنه و اجازه ورود خروج به معدود افراد داده شده بود.
کریستوفر نگاهی به دست هاش انداخت.اونقدر بهشون صابون زده بود که خشک و قرمز شده بودن.
نمیدونست چه اتفاقی افتاده گیج و نگران بود.میترسید فلیکس هیچ وقت بیدار نشه.
چرا عمارت به اون بزرگی باید آتیش می‌گرفت؟
هیچ مشکلی در ساخت اون ساختمان دیده نمیشد و همین به افکار چان دامن می‌زد.
"کسی از قصد اونجا رو به آتیش کشیده بود."

قطره اشک روی گونه ی کک مکی فلیکس رو با انگشت شصتش پاک کرد. و منتظر باز شدن چشم های بستش شد.
تکون خوردن دست سالمش رو احساس کرده بود و بی صبرانه انتظار دیدن خورشید های قلبش رو میکشید.
نگاهی به دکتر انداخت که مشغول گرفتن نبض معشوقش بود.
_اون بیدار میشه؟
پزشک نگاهی به صورت نگران کنت جوان انداخت.
_نگران نباشید قربان...اون بیدار میشه ولی..
_ولی چی؟
_زخم هاش به مرور بهبود پیدا میکنن ولی پوستش جمع میشه..و حالت بدی به خودش میگیره
_راهی برای درمانش نیست؟
_توی سفرم به آمریکا یک روش خاص برای درمان سوختگی ها پیدا کرم ولی با توجه به درصد سوختگی جناب...فکر نمیکنم چاره ساز باشه..واقعا متاسفم
نفسش رو با لرز بیرون داد‌. همین که فلیکس بیدار می‌شد کافی بود.همین که کنارش بود و قفسه سینش بالا و پایین میشد،همین برای کریستوفر کافی بود.

𝑬𝒍𝒚𝒔𝒆𝒆 𝑩𝒖𝒊𝒍𝒅𝒊𝒏𝒈(𝒄𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora