پنج سال بعد.
روی عرشه کشتی ایستاده بود و به نرده های بلند تکیه داده بود.
هوا گرم تر شده بود.اینو از دونه های عرق روی شقیقه هاش میشد فهمید.
موج ها صدا میدادن و آسمون انگار خالی از هر موجودی شده بود.
دست های کریستوفر دور کمرش حلقه شد.
"داری چیکار میکنی؟"
"گوش میدم"
"به زودی میرسیم...برای همیشه همینجا میمونیم"
سری تکون داد و به جسم کریستوفر تکیه داد.
"هوا گرم شده"
"میخوایی به لوکاس بگم برات نوشیدنی خنک بیاره؟"
"نه...تشنم نیست"
"اگر چیزی لازم داشتی بهم بگو"
"حتما"
دقایق طولانی بدون هیچ حرفی توی آغوش هم موندن.
پنج سال از آتش سوزی گذشته بود.
هیچ وقت کسی راز سوختن عمارت رو نفهمید و به مرور فراموش شد.
حتی کسی از زنده بودن فلیکس باخبر نشد.
به جز یه نفر!
کریستوفر خیلی راجع به اتفاقاتی که اون روز برفی توی عمارت افتاده بود کنجکاو نبود.
داشتن فلیکس بزرگ ترین خوشبختی اون بود و اون ترجیح داد بدون پرسیدن چیزی فرشتش رو کنارش داشته باشه.
فلیکس به مرور زمان اون اتفاق رو فراموش کرده بود و حالا رد کمرنگی از سوختگی های روی تنش به جا مونده بود.
بیناییش بهتر شده بود.هرچند هیچ وقت قرار نبود به خوبی گذشته ببینه یا حتی بتونه چهره آدم هارو به درستی تشخیص بده.
زندگیشون به خوبی داشت پیش میرفت.
تا چهار سال پیش
زمانی که جیسون سرو کلش پیدا شد.کریستوفر شنیده بود که جیسون مدت زیادی به انگلستان رفته و اونجا مشغول زندگیه. ابدا انتظار دیدنش رو نداشت.
اون زمان تمام راز ها برای کریستوفر فاش شد.
کسی که باعث سوختن اونجا شده بود جیسون بود.
هرچند قصد و تصمیمش نجات دوستش 'فلیکس'بود.
حماقت ها و تصمیمات اشتباهی رو پشت سر هم انجام داده بودن.
مدت زیادی گذشت و تصمیم گرفتن از تمام اتفاقات بدی که براشون افتاده فرار کنن.
گذشته رو بین ویرونه های عمارت دفن کردن و به سمت سرزمین جدیدی حرکت کردن.
جیسون بعد از دیدار با کریستوفر به انگلستان برگشت. و برای همیشه ارتباطش رو با اون زوج قطع کرد.
یکسال بعد کریستوفر پیشنهاد مقام جدیدی رو در استرالیا گرفت و حالا هر دوتاشون در حال حرکت به سمت مسیری جدید بودن.
هیچ انتخابی نسبت به دیروزشون نداشتن.حتی نمیتونستن بابتش افسوس بخورن.چون معتقد بودن که دلیل تمام اتفاقات بد خودشون بودن.
بدون هیچ حرفی به سمت سرنوشت جدید حرکت کردن.نیمه های شب بود. صدای باد و موج های دریا به گوش میرسید.
بوی رطوبت دریا و نمک و چوب خیس شده کل کابین رو گرفته بود.
کریستوفر لیوان کریستالیش رو پر از مایع نارنجی رنگ کرده بود و همراه نوشیدن مشغول نوشتن چیزی بود.
فلیکس چرخی روی تخت زد. بدون بغل کردن همسرش نمیتونست بخوابه.
پتو رو کنار زد و پاهای برهنش رو روی زمین گذاشت.
نمیتونست خوب ببینه و اتفاقی پاش به گوشه میز خورد و با صدای بلند زمین خورد.
با صدای بلند افتادن چیزی کریستوفر سریع چرخید و با فلیکس رو به رو شد.
به سرعت سمت پسرک حرکت کرد و بلندش کرد.
"فلیکس چرا از جات پاشدی؟"
"کجا بودی؟"
"داشتم نامه مینوشتم"
فلیکس دست هاشو دور گردن مرد بزرگ تر حلقه کرد و بوسه ریزی روی لب هاش کاشت.
"بوی الکل میدی"
"دوست داری بخوری؟"
"یکمی"
دست هاشو زیر پاهای فلکیس برد و بعد از بلند کردنش سرجای قبلی گذاشتش.
گیلاس های شیشه رو با مایع خوش رنگ پر کرد و سمت فلیکس گرفت.
"بفرمایید"
فلیکس کمی از مایع داخل لیوان نوشید دو دوباره بوش کرد.
"بوی خوبی داره"
"دوست داری بازم بریزم؟"
"نمیخوام مست بشم"
"میترسی؟"
"از چی باید بترسم؟"
"مست بشی و امشب رو فراموش کنی؟"
مسخره نباش...باید بخوابیم"
"ما که کاری توی این کشتی نداریم چرا یکم خوش نگذرونیم؟"
"نمیخوام خوش گذشتن های تو درد داره"
کریستوفر خنده ای کرد و فلیکس رو توی بغلش کشید.
بوسه محکمی رو گردنش گذاشت.
"خوشمزه ای"
"توهم"
"به زودی قراره برسیم...میخوام تمام روز کنارت باشم و نگاهت کنم...تمام شب تنت رو ببوسم و بغلت کنم"
"دلم میخواد اون روز برسه"
"میرسه زود زود...بلاخره میتونیم با خیال راحت زندگی کنیم"
VOCÊ ESTÁ LENDO
𝑬𝒍𝒚𝒔𝒆𝒆 𝑩𝒖𝒊𝒍𝒅𝒊𝒏𝒈(𝒄𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅)
Fanfic-Aʙᴏᴜᴛ: اونجا از دور یه بهشت بود، بهشتی که هر پادشاهی آرزوش رو داشت. اما هر چقدر که از پله های طلایی اون عمارت پایین تر میرفتی، متوجه اون جهنم میشدی... جایی که نور خدا هرگز بهش نرسید! نیمه اشتباهی از بهشتی که تو رویاهای اهالی اون سرزمین بود. اون...