بارون قطع شده بود. چمدون های کریستوفر آماده شده بود و حالا به داخل دلیجان منتقل شده بود.
فلیکس بالای پله ها وایستاده بود.
میخواست پایین بره ولی ادوارد و برادرش هر دو اونجا ایستاده بودن و در حال دست دادن با کنت جوان و خداحافظی باهاش بودن.
هر کسی که اونجا بود احترام خاصی به کریستوفر میزاشت. احتمالا اون به راحتی میتونست به مالمازون یا ورسای سر بزنه با ملکه چایی بنوشه و عصرش رو در دفتر پادشاه بگذرونه.
همچین کسی لایق احترامات زیاد بود.
کریستوفر برای آخرین بار نگاهی به فلیکس انداخت.
دلتنگ به نظر میرسید. مثل خودش.
دوست داشت از پله ها پایین بره و تنش رو در آغوش بکشه و اجازه رفتن بهش نده. ولی خیلی دیر شده بود چون دلیجان از دوازده های زندانش خارج شده بود و اون دوباره تنها شده بود.
-اون برنمیگرده
نگاهش سمت جیسون چرخید.
-چی؟!
پوزخند پسر مو بور وحشت به دلش انداخت.
-پس میتونی حرف بزنی
نمیدونست چی بگه. مثل یه تیکه چوب خشک شده بود و مستقیم تو چشم های جیسون نگاه میکرد.
-از همون اول هم میدونستم که میتونی حرف بزنی...چرا تظاهر میکردی؟
ناخودآگاه خاطرات ماه قبل رو به یاد آورد.
زمانی که کریستوفر کنار ساحل گیرش انداخته بود و با کنجکاوی سوالاتش رو ازش میپرسید.
تنه ای به جیسون زد و با صدای ضعیفی گفت
-به کسی چیزی نگو
و به سمت در های داخلی عمارت قدم گذاشت.
جیسون پوزخند صدا داری زد و مات و مبهوت به جای خالی پسرک نگاه کرد.
اون دیگه کی بود؟ میتونست ترس رو از نگاهش بخونه ولی چرا انقد بی تفاوت از کنارش گذشت.
شاید مطمئن بود که اون به کسی چیزی نمیگه.
ولی هیچ چیز مشخص نبود.
گفتن یا نگفتن راز فلیکس به عهده اون بود."چهار ماه بعد"
کریستوفر با دست های لرزون نامه توی دست هاشو مچاله کرد.
تند تند نفس میکشید و چشم هاش پر از اشک شده بود.
کلافه دستی توی موهاش کشید و از پشت میز سلطنتیش بلند شد.
پنجره های بلند عمارتش تر شده بودن و قطره های آب شده برف پشت سر هم به سمت پایین سقوط میکردن.
تمام دنیاش توی سکوت فرو رفته بود و محتاج صدای فلیکس بود.
دلتنگ آوای خنده هاش بود. با شنیدن صدای در نگاهش رو از پنجره گرفت و منتظر ایستاد.
لوکاس با کوله باری از کاغذ رو به روش ایستاده بود.
_ارباب
_چیزی که میخواستم رو آوردی؟
_بله..حدود یازده کشتی تجاری داریم
لوکاس عینک روی چشم هاشو جا به جا کرد و ادامه داد:
_سه تا از کشتی ها به هند و چین رفت آمد دارن و باقی به آمریکا میرن
سری تکون داد و پرسید
_بزرگ ترینشون کدومه؟
_کشتی ènorme* قربان...اخیرا به آفریقا سفر کرده و سود زیادی برامون داشته
سری تکون داد و ادامه داد:
_سندش رو برام بیار...به الکس بگو کالسکه رو آماده کنه
و همونطور که سمت جا لباسی حرکت میکرد گفت.
_مهرمم با خودت بیار
الکس متعجب به اربابش نگاه می کرد.
_عذر میخوام قربان...ولی برای چی؟
_میخوام کشتی رو بفروشم
ابرو های الکس بالا پرید با یک نگاه به چهرش میشد تعجب و شوکه شدن رو خوند.
_و..ولی برای چی؟وضعیت مالی ما خوبه درضمن سود زیادی از این کشتی به دست میاریم ممکنه برامون ضرر مالی به جا بزاره
_چیزی که با فروختن اون کشتی به دست میارم حتی از زندگیمم باارزش تره
_میخوایید معامله کنید؟کشتی رو با چه چیزی معامله میکنید؟
شرم زده سرش رو پایین انداخت و نفسی گرفت.
_با جون کسی که دوستش دارمتمام زمانی که توی فایتون نشسته بود به فلیکس فکر میکرد. به اینکه توی این چهار ماه چی کشیده.
هوای سرد و نامطبوع اون عمارت برای روح نحیف معشوقش بد بود.
دست هاش میلرزید و نگران بود.
باید زودتر فلیکس رو میدید تا قلب مریضش رو آروم میکرد.
لوکاس تمام مدت روبه روی اربابش نشسته بود و به پاهایی که یه ضرب در حال تکون خوردن بود نگاه میکرد.
برف لحظه به لحظه بیشتر میشد اما کریستوفر مسمم دستور حرکت میداد.
_می تونم چیزی بپرسم قربان؟
نگاه کریستوفر از هوای برفی گرفته شد و به مشاورش خیره شد.
_بپرس
_معشوقتون..اون کیه؟
بلافاصله از سوالش پشیمون شد.
_متاسفم نباید دخالت میکردم
_دوست دارم بهت بگم ولی...فکر نکنم اونقدر شجاع باشم
_درک میکنم قربان
با ایستادن کالسکش اخمی کرد و به کالسکه چی تشر زد.
_برای چی وایستادی
ریش های پیرمرد از شدت برف سفید شده بود. پالتوی توی تنش پر از برف بود به سختی پیاده شد و رو به روی اربابش ایستاد.
_رسیدیم قربان ولی مشکلی هست
اخم های کریستوفر بیشتر تو هم رفت جایی که اون ها ایستاده بودن هیچ شباهتی به مکانی که دو ماه تمام در حال زندگی بود نداشت.
_چه مشکلی؟
_عمارت آتیش گرفته..از این بیشتر نمیشه نزدیک شد.
هم دما شدن تنش رو با برف های روی زمین حس میکرد.
دو کلمه آتیش و عمارت قلبش رو از تپش انداخته بود.
شش هاشو دیگه توانایی بلعیدن هوا رو نداشت.
_منظورت چیه؟
_عمارت آتیش گرفته احتمال سرایت آتیش به جنگل خیلی زیاده
_ادم های توی عمارت چی؟
_هنوز..چیزی معلوم نیست ولی آتیش خیلی شدیده
تماشای دود غلیظ چشم هاشو کور میکرد.
دست های لرزون به در کالسه چنگ انداختن و به سرعت به سمت زمین رفت.
فلیکسش توی اون عمارت بود. اون عمارت آتیش گرفته بود.
اسب رو از کالسکه جدا کرد و هیچ توجهی به داد های لوکاس و ابراز نگرانی الکس نکرد افسار اسبش رو محکم کشید و به سمت عمارت حرکت کرد.
جایی که تمام زندگیش در حال سوختن بود.*𝐞́𝐧𝐨𝐫𝐦𝐞:واژه فرانسوی به معنی عظیم و بزرگ
BINABASA MO ANG
𝑬𝒍𝒚𝒔𝒆𝒆 𝑩𝒖𝒊𝒍𝒅𝒊𝒏𝒈(𝒄𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅)
Fanfiction-Aʙᴏᴜᴛ: اونجا از دور یه بهشت بود، بهشتی که هر پادشاهی آرزوش رو داشت. اما هر چقدر که از پله های طلایی اون عمارت پایین تر میرفتی، متوجه اون جهنم میشدی... جایی که نور خدا هرگز بهش نرسید! نیمه اشتباهی از بهشتی که تو رویاهای اهالی اون سرزمین بود. اون...