𝐏𝐀𝐑𝐓-2

114 35 5
                                    

صدای ناقوس ،بلند شده بود اما پدر روحانی همچنان مشغول دعا بود .
صلیب طلایی روی دیوار از تلاش تابش نور آفتاب درخشان تر از همیشه شده بود .
نگاهش معطوف فلیکس بود ، کنار پنجره بزرگ نشسته بود و به طلاتم موج های دریا خیرهشده بود.
هیچ کدومشون توجهی به کتاب زیر دستشون نداشتن ...
پدر روحانی سعی داشت دعاش رو تموم کنه ،انگار اون هم از بی توجهی بچه ها کلافه شده بود البته حق هم داشت ، امروز روزآزادی بچه ها بود .
-بخواهید تا به شما داده شود. بجوئید تا بیابید. در بزنید تا به روی شما باز شود. زیرا هر که چیزی بخواهد به دست خواهد آورد.
و هر که بجوید، خواهد یافت. کافی ست در بزنید که دربروی تان باز می شود. اگر کودکی از پدرش نان بخواهد، آیا پدرش به او سنگ می دهد؟
اگر از او ماهی بخواهد، به او مار می دهد؟ پس شما که این قدر سنگدل و گناهکار هستید، به فرزندان تان چیزهای خوب می دهید.
چقدر بیشتر پدر آسمانی تان برکات خود را به شما خواهد بخشید. اگر از او بخواهید.

پس آن چه می خواهید دیگران برای شما بکنند، شما همان را برای آنها بکنید.

کشیش از جاش بلند شد و اجازه خروج به دانش آموزان داد .
ظهر شده بود ، هوا به شدت گرم بود و هیچ کس توانایی ایستادن زیر نور آفتاب رو نداشت .
اکثر دانش آموز ها به سمت ساختمون رفته بودن ، انگار اونا هم قصد داشتن به جای تماشای زیبایی طبیعی مشغول گشت و گذار داخل سالن های خنک عمارت بشن .
انجیلش رو زیر بغلش زده بود و در بین شلوغی رفت و آمد دانش آموز ها دنبال همکلاسی تازه واردش می گشت .
بالای تپه ایستاده بود و مشغول جستوجو بود .
بلاخره پیداش کرد، کنار ساحل !
به سرعت سمتش قدم بر می‌داشت ..
موج آب پاهای برهنشو خیس می کرد و اون بی تفاوت نسبت به خیس شدن لباسش روی شن های گرم ساحل نشسته بود و به حرکت کشتی ها نگاه می کرد .
میدونست که متوجه اومدنش شده اما بهش اهمیتی نمی‌داد .
با عصبانیت کنارش نشست و کفش هاشو به گوشه ای پرت کرد .
دیگه وقت سکوت و لبخند زدن نبود.
تمام دیشب سرش پر از فکر و خیال عجیب شده بود و باید تمامش رو باهاش در میون میذاشت.
-تو حرف میزنی !
اما ،جوابی از فلیکس دریافت نکرد .
-چرا داری تظاهر می‌کنی که نمیتونی حرف بزنی ؟
همچنان، تنها پاسخش صدای بلند موج ها ومرغ های دریایی در حال شکار بود .
-اگه همینطوری جوابم رو ندی ...قول نمیدم بیشتر از این رازتو نگه دارم
نگاه فلیکس سمتش چرخید .انگار، تهدیدش کار ساز بود. اما اون پسر با لبخند کوتاهی ازش رو برگردوند و به دریا خیره شد .
عصبانیت توی وجودش به آخرین حد رسیده بود و با صدای بلند داد زد
-لعنتی یه چیزی بگو
فلیکس لب هاشو باز کرد و بعد از مدت کوتاهی مقاومت شکتسش رو پذیرفت .
-کی حرفتو باور می کنه ...همه طرف منن
-تو کی هستی ؟
فلیکس خنده کوتاهی کرد و با چشم های نافذش به کریس خیره شد .
-این یه رازه
-و من رازت و می‌دونم ....فلیکس
-شاید
به سختی سر جاش ایستاد و به سمت آب رفت ، خنکی امواج تنش رو میلرزوند ‌و موج های کوتاه و بزرگ تنش رو خیس می کرد .
-ازم باج می خوایی؟
باج حتی به فکرش هم خطور نکرده بود.
اون فقط کنجکاو بود ، همین .
دوست داشت بدونه چرا اون پسر تظاهر به لالی می کنه یهو از کجا پیداش شد مگه یه نقاش ساده نبود .
از روی زمین بلند شد و به سمت فلیکس رفت
-نه من باج نمی‌خوام فقط ...می‌خوام بدونم چرا تظاهر به لالی می‌کنی؟
-و چرا فکر کردی که بهت میگم؟
-احتمال اینو نمیدی که ممکنه به بقیه بگم تو میتونی حرف بزنی ؟
لبخند ضعیفی زد .و به مرد جذاب روبه روش خیره شد . کاش هوش و ذکاوتش هم به اندازه چهرش بود .
-بهت که گفتم هیچ کس باورش نمیشه
-از کجا انقد مطمئنی ؟!
-تو اصلا به حرفام گوش نمیکنی کریستوفر
کلافه شده بود ، تا به حال هیچ آدمی جرات به سخره گرفتن کریستوفر رو پیدا نکرده بود اما اون پسر مرموز ، بیش از اندازه آزارش میداد .
با حرص شدید بازوی ظریف پسرک رو سمت خودش کشید و از بین دندون های چفت شدش غرید .
-بهم جواب بده تا بتونم رازت رو نگه دارم ...قدرت تحملش رو بهم بده
-چرا سعی نمیکنی پیداش کنی ؟

𝑬𝒍𝒚𝒔𝒆𝒆 𝑩𝒖𝒊𝒍𝒅𝒊𝒏𝒈(𝒄𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅)Where stories live. Discover now