عمارت تو سکوت عجیبی فرو رفته بود .
صدای قدم های مرد مو جوگندمی با کفش چرمی پاشنه دارش ضلع جنوبی سالن رو به لرزه در آورده بود.
صدای ساییده شدن چوب و اهن در مثل یه موسیقی گوش خراش کل فضا رو پر کرد و دوباره سالن در سکوت غرق شد .
اتاق بوی الکل گرفته بود .
بطری های شیشه ای تنگ های بلوری روی تمام سطوح چوبی اتاق دیده میشدن .
بادی که از سمت پنجره میوزید دود تنباکو رو به سمت اتاق حل میداد .
-چه وضعیت مزخرفی درست کردی جان
مرد مسن روی پاشنه چرخید و به معاون میان سال خیره شد .
-تونستی کاری کنی ؟
-منظورت چیه؟
-دارم راجب فلیکس حرف میزنم
آهی کشید و روی اولین صندلی در دسترسش نشست .
-هنوز نه
-تا کی میخوایی لفتش بدی؟
نفس حرص داری کشید و نگاه تحقیر آمیزی به اربابش انداخت.
-ببینم تو اصلا تو وجودت چیزی به اسم وجدان داری؟
جان پوزخندی زد و پیپش رو کنار گذاشت .
-معلومه که دارم
سلکتا رو سمت مرد عصبانی گرفت و لب زد .
-ویسکی ؟
معاون سرش رو چرخوند ، تا از حس بویاییش در برابر عطر افتضاح ویسکی و تنباکو محافظت کنه
-لعنت بهت ...حالمو بهم زدی
جان شونه ای بالا انداخت و نیمی از بطری رو سر کشید .
-انقدر تند نرو دوست من بیا آروم آروم حلش کنیم ..
-چیو حل کنیم ...فروختن یه آدم رو ؟
جان روی صندلی چرمیش نشست و پاهاشو روی میز چوب آبنوسی گذاشت ،کف تمیز کفش چرمیش کتاب ها و برگه های تلنبار شده رو پخش زمین کرد .
-فعلا که تو برنامه هامو عقب انداختی فکر میکنی نمیدونم اینکارو کردی تا کارای من عقب بی افته نتونم زودتر پولو بگیرم ؟
سری تکون داد و مشغول انگولک کردن ساعت رو میزی شد .
-سعی میکنم بیخیال زبان اشاره ای که مجبورش کردی یاد بگیره بشم ...به هر حال لازمش میشه
خونش به جوش اومده بود. الکل و تنباکو مغز دوستش رو از بین برده بود .
و اون هیچ کاری نمیتونست بکنه ، نه نجات بهترین دوستش نه پسر بچه بیگناهی که اشتباهی وارد این دنیا شده بود .
-اون برادرته جان ...پسر پدرت پسر دختری که عاشقش بودی ...چطور میتونی با بی رحمی راجب زندگیش تصمیم بگیری ؟ مگه تو قادر مطلقی؟
صدای برخورد شیشه سلکتا کل اتاق رو در بر گرفت .
-اون بچه زندگی منو دزدید ادوارد ...تمام زندگیم ازم گرفت ...خانوادم ، دختری که دوستش داشتم ثروت زیادی که قرار بود مال من باشه فلیکس همشو ازم گرفت .
با عصبانیت راه میرفت و با تهدید تمام کلماتی از عمق وجودش جاری میشدن رو به زبون میآورد .
-قادر مطلق ؟..نه من قادر مطلق نیستم ولی حق دارم باعث بانی تمام بدبختی هامو مجازات کنم این همون حقیه که به همه ما داده شده
-فلیکس بیست چهار سال از تو کوچیک تره جان...زندگی تو هیچ ربطی بهش نداشت وقتی قبل از تولد اون ازدواج کرده بودی ...هر اتفاق بدی که برای تو افتاد مقصرش انتخاب های اشتباه تو بود نه پسری که سال ها بعد از تو به دنیا اومد
-تو چی میدونی؟ من عاشقش بودم ...ازش خواستم باهم بیاد اما اون پدرم رو انتخاب کرد ...مثل یه اشغال دورم انداخت
-منظورت چیه ؟
-پدر مجبورم نکرد ازدواج کنم و از خونه برم
خودم رفتم خودم هانا رو انتخاب کردم تا بهش بگم میتونم بهتر باشم میتونم خوب زندگی کنم اما من باختم وقتی برگشتم اون مرده بود و با یه بچه لعنتی ..بچه ای که اونو ازم گرفته بود
-فلیکس هیچ گناهی نداره جان چرا به خودت نمیایی ؟ ...برای چی میخوایی اینکارو باهاش کنی؟
آهی کشید و به گوشه میز تکیه داد .
-گذشته ها گذشته ...من الان نیازمند پولم و فلیکس اون پول برام میسازه...حتی اگر انتقام و کینه ای هم نبود مجبور به اینکار بودم
حس انزجار تمام وجودش رو گرفته بود. دیگه تحمل اون جو لعنت شده رو نداشت .
-بی وجدان
با عصبانیت از جاش بلند شد و به سمت در خروجی رفت .
-اوه راستی ...حواست به اون پسر باشه
متعجب به سمت عقب چرخید
-کدوم؟
-کریستوفر بنگ چان ثروتمند
چشم هاشو روی هم فشار داد ، اگر میدونست همچین هدف پوسیده ای پشت حرف هاشه هیچ وقت پا به این عمارت نمیذاشت .
-اون یه پسر بیست سالست جان
- و وارث ثروت دو خانواده بزرگ ...اونو بکش سمت من با هر روشی که بلدی
به جعبه های رنگ رنگ روی هم خیره شده بود و چانی که با دقت زیاد در حال پیدا کردن چیزی بین اون ها بود .
-برای یه مهمونی این همه لباس لازمه؟
با صدای فلیکس دست از گشتن کشید و بهش خیره شد .
-نه ...خب اینا برای توعه نمیدونستم چه مدلی بهت میاد بخاطر همون چند تا گرفتم
-برای من ؟
سری تکون داد و بهش خیره شد .
-اره برای تو
در سکوت به کوه جعبه ها خیره شد و با خنده دست هاشو جلو اورد .
-اوه اینا خیلی زیادن من نمیتونم قبولشون کنم
-چون زیادن؟
-چی؟
-چون زیادن نمیتونی قبولشون کنی ؟
لب هاشو گاز گرفت و دست هاشو پشت سرش مخفی کرد .
-خب حتما پول زیادی بابتش دادی و من دلم نمیخواد که
-پول زیادی بابتشون ندادم میخوایی ناراحتم کنی؟
نگاه جدی و ناراحت چان وجدانش رو به بازی میگرفت .
-خب شاید یکیشون ...
-ولی من همه رو برای تو خریدم و کلی زحمت کشیدم تا اینجا بیارن میخوایی ردشون کنی من با این همه چیکار کنم تازه کلی ....
-باشه باشه میپوشمشون
-خوبه
با دستش فلیکس رو به کنار خودش دعوت کرد .
-بیا اینجا باید امتحانشون کنی
-قبل از اون
-چیزی شده؟
فلیکس نگاهی به اتاق بزرگ و اختصاصی انداخت .
-اینجارو چطور پیدا کردی ؟
-به همه دانش آموز ها و مهمون ها اتاق اختصاصی داده شده نمیدونستی ؟
-جدا؟
-نکنه به تو
دعوت نامه روی میز مدت ها بود که توجهش رو جلب کرده بود .
-فکر کنم من دعوت نشده باشم
متعجب نگاه کرد و بعد خنده مسخره ای کرد .
-برای چی ؟
-اشکالی نداره ...خیلی بهتر شد که نمیتونم بیام ...شاید بخوام شب کنار سخره ها بگذرونم مطمئنا خیلی بهتر از سالن پر از آدمه ...شاید نتونم جلوی خودمو بگیرم و صحبت کنم در هر حال امیدوارم که بهت خوش بگذره
لبخندی به صورت خشک شده چان زد و با دست به در خروجی اشاره کرد .
-من دیگه باید برم به کارات برس
-ولی..
بدون اینکه به حرف هاش گوش بده به سمت خروجی دوید .
با قدم های تند از سالن فرعی پیچید و درست در لحظه ای دست هاش اسیر شد و به ناکجا آباد کشیده شد .
میخواست داد بزنه که دست های ادوارد رو صورتش نشست
-هیسس حواست کجاست
با چشم هایی گرد شده به معاون خیره شد .
-شما اینجا چیکار میکنید ؟
ادوارد آهی کشید و عقب تر رفت
-باید با هم حرف بزنیم
YOU ARE READING
𝑬𝒍𝒚𝒔𝒆𝒆 𝑩𝒖𝒊𝒍𝒅𝒊𝒏𝒈(𝒄𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅)
Fanfiction-Aʙᴏᴜᴛ: اونجا از دور یه بهشت بود، بهشتی که هر پادشاهی آرزوش رو داشت. اما هر چقدر که از پله های طلایی اون عمارت پایین تر میرفتی، متوجه اون جهنم میشدی... جایی که نور خدا هرگز بهش نرسید! نیمه اشتباهی از بهشتی که تو رویاهای اهالی اون سرزمین بود. اون...