𝐏𝐀𝐑𝐓-13

78 21 10
                                    

شاید فرار کردن کار بزدلانه ای به نظر برسه. خیلی ها همینو میگن.
دیدی تحملش رو نداشت
اونقدر که باید قوی نبود
نتونست از پسش بربیاد
ترسید
ولی واقعیت ها متفاوته.انسان مجبوره که زندگی کنه.
حتی اگر توی یه زندان تاریک باشه یا مثل راپونزل داخل یه قلعه زندانی بشه.
مجبوره که زندگی کنه.
و برای زنده موندن،فرار بهترین راهه. فرار از چیز هایی که توانایی مقابله باهاش رو نداری منطقی ترین راه حل موجوده.

با صدای داد خودش از خواب پرید. نگاهی به اطراف انداخت و با دیدن فلیکسی که با نگرانی دستش رو روی صورت کریستوفر میکشید نفس راحتی کشید.
پسر کوچیک تر با نگرانی قطره های عرق روی از پیشونی کریستوفر پاک می کرد.
_چیزی نیست عزیزم فقط خواب بد دیدی
ضربان قلبش هنوز هم تند میزد به سرعت جسم ضعیف شده پسرک رو تو آغوشش کشید.
نفس های تندش رو زیر گوش فلیکس رها کرد.
_ترسیدم
فلیکس به آرومی کمر و موهای نرم کریستوفر رو نوازش می کرد و سعی می کرد آرومش کنه.
_از چی؟
کریستوفر پسرک رو بین بازو هاش اسیر کرده بود و با مشت هاش لباس ابریشمی نازکش رو چروک کرده بود.
_از اینکه ترکم کنی
بوسه ای روی گردن کریس گذاشت و با لحن اطمینان بخشی ادامه داد.
_من کنارتم عزیزم
دقایقی طولانی در آغوش همدیگه موندن تا اینکه کریس  ازش فاصله گرفت.
دستی توی موهای نم دارش کشید. کابوس چیزی بود که جدیدا زیاد باهاش دست و پنجه نرم می کرد.
دستش رو دراز کرد و ربدوشامبر ساتنش رو از روی آویز برداشت و پوشید.
پرده های مخملی رو کنار زد تا آفتاب به داخل اتاق بتابه هر چند دیگه مطمئن نبود فلیکس نورش رو دریافت می کنه یا نه .
سمت تخت بزرگشون قدم زد و کنار معشوقش نشست‌.
_کاری هست که بخوایی امروز انجام بدیم عزیزم؟
فلیکس سرش رو تکون داد.
_زیر نور آفتاب دراز بکشیم..برام کتاب میخونی؟
لبخندی زد و دست های ظریفش رو گرفت. پوست دستش جمع شده بود ولی ذره ای از زیبایی هاش کم نکرده بود.
کریستوفر بالشت های روی تخت رو برداشت و روی فرش مسی رنگ چید.
زیر نور پنجره نشسته بودن فلیکس سرش رو روی پاهای چان گذاشته بود و از گرمای آفتاب لذت میبرد.
چشم هاش بسته بود و هیچ واکنشی به نور نمی‌داد.
_گرسنه نیستی؟
فلیکس سرش رو جا به جا کرد و لب زد
_هنوز نه
کریستوفر کتابی رو که انتخاب کرده بود رو توی دست هاش گرفت.
_پس کتاب بخونم
_نه...بیا یکم حرف بزنیم
کریستوفر با شنیدن درخواست فلیکس کتاب قطورش رو بست و روی زمین گذاشت.درخواست فلیکس کمی عجیب به نظر می‌رسید. هرچند چان انتظارش رو داشت.
_درباره چی؟
_درباره خوابت.توی خواب...چطوری ترکت کردم؟
دستی توی موهای نرم معشوقش کشید.
_یادم نمیاد...ولی می‌دونم که رفته بودی
_میترسی من برم نه؟
_نمیذارم که بری
_میخوایی اسیرم کنی؟
سکوت کرد.میخواست فلیکس رو اسیر کنه؟! هیچ وقت همچین چیزی رو نخواست. ولی چرا انقد داستان پیچیده شده بود؟
با نشنیدن جوابی از جانب کریستوفر ادامه داد.
_زندگی منم شبیه راپونزله. مادرم منو تو یه قلعه زندانی کرد یهویی یه کنت خوشتیپ از آسمون پیداش شد و عاشقم کرد.وقتی آخر داستانشون تموم شد متعجب شدم اونا نباید خوشبخت میشدن؟
لبخند تلخی زد.چرا خوشحال نبودن؟
_اونا همین الانم خوشبختن.تو کنار من خوشحال نیستی؟
_چرا..کنار تو خوشحالم ولی یه چیز نامعلومی اذیتم می‌کنه.
_راجب آتش سوزیه نه؟
فلیکس نفسش رو با شدت بیرون داد که منجر به چند سرفه کوتاه شد.
_چرا چیزی ازم نپرسیدی؟
_میخواستم خودت بهم بگی...هر وقت آماده بودی.
فلیکس خودش رو بالاتر کشید و انگشت های دست چانو نوازش کرد.صحبت کردن راجبش سخت بود.فلیکس تا مدت ها بهش فکر کرده بود و هر بار به یک نتیجه واحد رسیده بود این داستان باید یک راز باقی میموند.
_برادرم بخاطر من مرد...میتونست منو ول کنه و فرار کنه ولی نجاتم داد مگه از من متنفر نبود؟!
_چرا آدم هایی که فکر می کردم خوبیمو میخوان بهم آسیب زدن...چرا اون کار کرد کریس؟
_نمیدونم فلیکس..هیچی نمیدونم
_اونا زندن؟
_نه،فقط تو زنده موندی
_خانواده برادرم چی؟
_اونا خوبن
_حتما از من متنفرن
_ممکن نیست..تو هیچ ربطی به اون آتیش سوزی نداشتی
_میشه هیچ وقت راجب اون آتیش سوزی ازم چیزی نپرسی؟!
_نمیپرسم عزیزم
دوباره سوال جدیدی پرسید.
_مردم چی میگن؟اونا هم راجبش حرف میزنن؟
_اره حرف میزنن...همه حرف میزنن ولی هیچ کس راجب تو نمیدونه
سری تکون داد و ادامه داد.
_کریس
_بله عزیزم
_یه روز همشو بهت میگم..یه روزی که همه چیزو فهمیدم ..یه روز دلیل همه کارامو میفهمی
_منتظر میمونم
پاهای خشک شدش رو تکون داد و روی زمین نشست.
دست های کریستوفر دور کمرش حلقه شد و تو بغلش کشید.
_من ترکت نمیکنم کریستوفر..حتی اگر مجبور باشم فهمیدی؟
لبخند بزرگی روی لب های چان شکل گرفت.طوری که تمام نگرانی ها و حس های بدش از بین رفت‌.
_فهمیدم
_فکر کنم بهتره بریم تا صبحونه بخوریم
باشه ای گفت و فلیکس رو در آغوش کشید.


سلام دوستان
بابت تاخیر بسیار متاسفم
درگیر درس و امتحاناتم احتمالا تا ماه آینده هم اینطوری درگیر باشم :)
ممنون که همچنان الیزه رو میخونید و دوست  داریدش سعی میکنم پارت جدید رو هم آپ کنم

𝑬𝒍𝒚𝒔𝒆𝒆 𝑩𝒖𝒊𝒍𝒅𝒊𝒏𝒈(𝒄𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅)Onde histórias criam vida. Descubra agora