صدای سرفه های مکرر اون دو نفر کلافش کرده بود .
با عصبانیت پتو رو به گوشه دیگه ای پرت کرد و اتاق بیرون رفت .
نزدیک به تاریکی بود که اون دو نفر با تنی خیس به اتاق برگشته بودن .
و حالا اثرات زیر بارون موندن خودش رو نشون داده بود .
براش جالب بود که کی اون دو نفر بهم نزدیک شده بودن .
هر کاری که می کرد نمی تونست پیدا شدن همزمان اون دو نفر رو تصادفی در نظر بگیره .
به سمت آشپزخونه بزرگ عمارت رفت و از سرآشپز چاق درخواست دو تا لیوان شیر عسل کرد .
با خنده لیوان هارو تحویل گرفت و به سمت اتاق رفت .
برای خودش هم خیلی عجیب بود، جیسون حتی حاضر نشده بود برادرش رو از زیر چرخ ارابه بیرون بیاره و حالا برای دو تا غریبه که جز اسم هیچ آشنایی دیگه ای نداشت لیوان شیر عسل میبرد .
-فقط بخاطر اینکه صداشونو ببرن
اون قیافه معمولی داشت ، اما حس خشمی که از وجودش نئشت میگرفت ظاهری زمخت از اون ساخته بود .
به هر حال هیچ کس باور نداشت که اون پسر قلب مهربونی داشته باشه .
در اتاق رو باز کرد و لیوان هارو سمت اون دو نفر گرفت .
کریستوفر دست از سرفه کشید و با صدایی گرفته لب زد
-ممنونم
لیوان فلیکس رو روی میز گذاشت و بدون اینکه اجازه کاری بهش بده گفت
-نیازی نیست تشکر کنی
و با مکثی ادامه داد
-هی ..شما دو تا از من فاصله بگیرید اصلا دلم نمی خواد وسط تابستون سرما بخورم
نگاه تشکر آمیز اون دو نفر تا زمان خروج جیسون همراهیش کردن .
کریستوفر جرعه ای از نوشیدنی گرم و شیرین رو نوشید و رو به فلیکس لب زد
-بهتری ؟
-من زیاد سرما میخورم و حالم خوبه
-زمستون های اینجا باید سرد باشه
-اینجا یه خونه تابستونیه ...کمتر کسی هوس میکنه زمستون ها به اینجا بیاد ...حتی خدمتکارا
با تعجب سمت فلیکس چرخید .
-تو اینجا تنها می مونی ؟
-بعضی سال ها
-خدای من
فلیکس سرفه کوتاهی کرد و ادامه داد. .
-اونقدر ها هم بد نبود هر کاری که دوست داشتم انجام میدادم و به هر چیزی که میخواستم دست میزدم
لبخندش با سوال چان خشک شد
-از عمارت بیرون میرفتی ؟
با خودش فکر کرد . تمام اون زمان ها توانایی فرار داشت .
ولی چرا اونجا مونده بود ؟خودش هم نمیدونست
-نه ..از عمارت بیرون نرفتم
-چرا
-نمیدونم شاید تسلیم شده بودم
-الان چی ؟ اگر فرصتش پیش بیاد فرار میکنی؟
-فرار کنم تا کجا برم کریس؟ من هیچ جایی جز اینجا ندارم
-بخاطر نداشتن جایی نیست فلیکس ...هیچ کس متعلق به یه مکان و زمان و آدم نیست ،زندگی کوتاهه و تو اونقدر فرصت نداری که بخوایی خودت رو تو یه عمارت
زندانی کنی و با حسرت به کره جغرافیایی روی میز نگاه کنی
سرفه های پشت سرهمش باعث شد فلیکس لیوان شیر عسل سمتش بگیره .
-بخورش
لیوان رو از دست های ظریفش گرفت و سر کشید . سوزشی که گرمای مایع شیرین توی گلوش ایجاد می کرد ، حس خیلی خوبی بهش میاد .
-ممنونم
-باید استراحت کنی
دستش رو با نگرانی روی پیشونی کریستوفر گذاشت و با داغی بیش از اندازش هینی کشید .
-خدای من ..چقدر داغی
-چیزی نیست فلیکس
-باید استراحت کنی .
شونه های چان رو به عقب حول داد تا روی تخت دراز بکشه اما با گره خ خوردن دست هاش توسط کریس کنارش دراز کشید .
-خودت هم باید استراحت کنی
-من تب ندارم
چرخشی به چسم دردمندش داد و دستش رو سمت پیشونی فلیکس برد .
-بزار ببینم
فاصله کم بینشون معذبش می کرد .
گرمای دست چان روی پیشونیش ضربان قلبش رو بالا میبرد و همینطور نگاه خیره ای که لحظه ای کنار نمیرفت .
بی اراده فاصله بینشون اینچ به اینچ کمتر میشد و در نهایت کسی که جلوی خودش رو گرفت و کریس رو پس زد فلیکس بود .
-دیدی گفتم تب ندارم ...باید برم دکتر صدا کنم
و به سرعت از روی تخت بلند شد و از اتاق دور شد .
نمیتونست همچین ظلمی رو در حق خودش و کریس کنه .
زمان میگذشت و بلاخره کریس از عمارت میرفت اما فلیکس نمیتونست .
اون تا ابد اونجا اسیر بود .
VOUS LISEZ
𝑬𝒍𝒚𝒔𝒆𝒆 𝑩𝒖𝒊𝒍𝒅𝒊𝒏𝒈(𝒄𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅)
Fanfiction-Aʙᴏᴜᴛ: اونجا از دور یه بهشت بود، بهشتی که هر پادشاهی آرزوش رو داشت. اما هر چقدر که از پله های طلایی اون عمارت پایین تر میرفتی، متوجه اون جهنم میشدی... جایی که نور خدا هرگز بهش نرسید! نیمه اشتباهی از بهشتی که تو رویاهای اهالی اون سرزمین بود. اون...