𝐏𝐀𝐑𝐓-4

87 31 0
                                    

صدای سرفه های مکرر اون دو نفر کلافش کرده بود .
با عصبانیت پتو رو به گوشه دیگه ای پرت کرد و اتاق بیرون رفت .
نزدیک به تاریکی بود که اون دو نفر با تنی خیس به اتاق برگشته بودن .
و حالا اثرات زیر بارون موندن خودش رو نشون داده بود .
براش جالب بود که کی اون دو نفر بهم نزدیک شده بودن .
هر کاری که می کرد نمی تونست پیدا شدن همزمان اون دو نفر رو تصادفی در نظر بگیره .
به سمت آشپزخونه بزرگ عمارت رفت و از سرآشپز چاق درخواست دو تا لیوان شیر عسل کرد .
با خنده لیوان هارو تحویل گرفت و به سمت اتاق رفت .
برای خودش هم خیلی عجیب بود، جیسون حتی حاضر نشده بود برادرش رو از زیر چرخ ارابه بیرون بیاره و حالا برای دو تا غریبه که جز اسم هیچ آشنایی دیگه ای نداشت لیوان شیر عسل میبرد .
-فقط بخاطر اینکه صداشونو ببرن
اون قیافه معمولی داشت ، اما حس خشمی که از وجودش نئشت می‌گرفت ظاهری زمخت از اون ساخته بود .
به هر حال هیچ کس باور نداشت که اون پسر قلب مهربونی داشته باشه .
در اتاق رو باز کرد و لیوان هارو سمت اون دو نفر گرفت .
کریستوفر دست از سرفه کشید و با صدایی گرفته لب زد 
-ممنونم
لیوان فلیکس رو روی میز گذاشت و بدون اینکه اجازه کاری بهش بده گفت
-نیازی نیست تشکر کنی
و با مکثی ادامه داد
-هی ..شما دو تا از من فاصله بگیرید اصلا دلم نمی خواد وسط تابستون سرما بخورم
نگاه تشکر آمیز اون دو نفر تا زمان خروج جیسون همراهیش کردن .
کریستوفر جرعه ای از نوشیدنی گرم و شیرین رو نوشید و رو به فلیکس لب زد
-بهتری ؟
-من زیاد سرما میخورم و حالم خوبه
-زمستون های اینجا باید سرد باشه
-اینجا یه خونه تابستونیه ...کمتر کسی هوس می‌کنه زمستون ها به اینجا بیاد ...حتی خدمتکارا
با تعجب سمت فلیکس چرخید .
-تو اینجا تنها می مونی ؟
-بعضی سال ها
-خدای من
فلیکس سرفه کوتاهی کرد و ادامه داد. .
-اونقدر ها هم بد نبود هر کاری که دوست داشتم انجام میدادم و به هر چیزی که میخواستم دست میزدم
لبخندش با سوال چان خشک شد
-از عمارت بیرون می‌رفتی ؟
با خودش فکر کرد . تمام اون زمان ها توانایی فرار داشت .
ولی چرا اونجا مونده بود ؟خودش هم نمیدونست
-نه ..از عمارت بیرون نرفتم
-چرا
-نمیدونم شاید تسلیم شده بودم
-الان چی ؟ اگر فرصتش پیش بیاد فرار میکنی؟
-فرار کنم تا کجا برم کریس؟ من هیچ جایی جز اینجا ندارم
-بخاطر نداشتن جایی نیست فلیکس ...هیچ کس متعلق به یه مکان و زمان و آدم نیست ،زندگی کوتاهه و تو اونقدر فرصت نداری که  بخوایی خودت رو تو یه عمارت
زندانی کنی و با حسرت به کره جغرافیایی روی میز نگاه کنی
سرفه های پشت سرهمش باعث شد فلیکس لیوان شیر عسل سمتش بگیره .
-بخورش
لیوان رو از دست های ظریفش گرفت و سر کشید . سوزشی که گرمای مایع شیرین توی گلوش ایجاد می کرد ، حس خیلی خوبی بهش میاد .
-ممنونم
-باید استراحت کنی
دستش رو با نگرانی روی پیشونی کریستوفر گذاشت و با داغی بیش از اندازش هینی کشید .
-خدای من ..چقدر داغی
-چیزی نیست فلیکس
-باید استراحت کنی .
شونه های چان رو به عقب حول داد تا روی تخت دراز بکشه  اما با گره خ خوردن دست هاش توسط کریس  کنارش دراز کشید .
-خودت هم باید استراحت کنی
-من تب ندارم
چرخشی به چسم دردمندش داد و دستش رو سمت پیشونی فلیکس برد .
-بزار ببینم
فاصله کم بینشون معذبش می کرد .
گرمای دست چان روی پیشونیش ضربان قلبش رو بالا می‌برد و همینطور نگاه خیره ای که لحظه ای کنار نمی‌رفت .
بی اراده فاصله بینشون اینچ به اینچ کمتر میشد و در نهایت کسی که جلوی خودش رو گرفت و کریس رو پس زد فلیکس بود .
-دیدی گفتم تب ندارم ...باید برم دکتر صدا کنم
و به سرعت از روی تخت بلند شد و از اتاق دور شد .
نمیتونست همچین ظلمی رو در حق خودش و کریس کنه .
زمان می‌گذشت و بلاخره کریس از عمارت می‌رفت اما فلیکس نمیتونست .
اون تا ابد اونجا اسیر بود .

𝑬𝒍𝒚𝒔𝒆𝒆 𝑩𝒖𝒊𝒍𝒅𝒊𝒏𝒈(𝒄𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅)Où les histoires vivent. Découvrez maintenant