با عصبانیت توی اتاق راه میرفت .
-بهت گفتم فلیکس بیار توی مهمونی ولی تو چیکار کردی ؟
-انقدر عجله نکن جان ...حرف های منم گوش کن
-چه حرف هایی؟
-توی مهمونی کریستوفر بنگ رو دیدی؟
با حرف ادوارد اخم هاش توی هم رفت . حالا که دقت میکرد، در طول مهمونی حتی یکبار هم اونو ندیده بود .
-چی میخوایی بگی؟
-تمام مدت اونو فلیکس باهم بودن
جرعه ای از مشروبش نوشید و ادامه داد .
-توی کلبه ساحلی
جان خنده ای کرد. و روبه روی ادوارد نشست .
-توی کلبه ساحلی؟تمام شب؟ برای چی؟
-بیخیال فروختن فلیکس شو
-بهت گفتم من به پول نیاز دارم
-بردار کوچیکت و کریستوفر بنگ یه رابطه عاشقانه دارن
چشم های ادوارد گرد شد. و توی جاش نیم خیز شد .
-منظورت چیه؟
-منظورم واضحه جان ...کریستوفر بنگ عاشق برادرت شده ...و فلیکس ارزش خیلی زیادی براش داره
-میخوایی بگی فلیکس به اون بفروشم؟
آهی کشید. سرش از شدت حرف های احمقانه دوستش درد میکرد.
-نه ...چرا همه چی رو به فروختن فلیکس ربط میدی؟
-چیکار میتونم بکنم؟
-تو الان صاحب یه سیرکی جان ...میتونی حیوون های سیرکت رو بفروشی یا تا آخر عمرشون ازشون کار بکشی و سود کنی
-من برده دار نیستم
-برده فروش هم نباش
-مثل اجاره دادن خونه میمونه
چند لحظه ای در سکوت سپری شد . جان دستش رو زیر چونش گذاشته بود و به فکر فرو رفته بود .همونطور که نوشیدنیش رو مینوشید، انتظار جواب دوستش رو میکشید.
-حالا که بهش فکر میکنم ...خوب به نظر میرسه
-میدونستم ...این بهترین راهه ، هم به نفع تو هم به نفع فلیکسه
-به نظرت بنگ با این قضیه موافقه؟
-ادم باهوشی به نظر میرسه ولی میشه رامش کرد...خیلی طول نمیکشه که تو رو به خواستت برسونه
پشت میزش نشسته بود. و تمام مدت به فلیکس نگاه میکرد .
توجهی به کلاس، و صدای استاد نداشت .
قرمزی کوچیک زیر گردن پسرک موطلایی معلوم بود .
گاهی گوشه لب هاش بالا میرفتن. اما ،سریع جلوی خودش رو میگرفت .
اصلا دوست نداشت دوباره مورد شماتت قرار بگیره .
تمام ساعت ،همراه با عقربه کوچیک ساعت روی دیوار پلک زد .و چشم از فلیکس برنداشت.
با صدای خسته نباشید استاد، فلیکس به سرعت کتاب هاشو جمع کرد و از چان فاصله گرفت .
باید تا جایی که میتونست دور میشد .
با کاری که دیشب کرده بودن ، محال بود که دوباره بتونه تو چشم هاش خیره بشه .
با چه فکری تا اونجا پیش رفته بود ؟
شاید یه روح تسخیرش کرده بود؟!
هر چی که بود ، اون الان توانایی روبه رو شدن با کریستوفر بنگ رو نداشت .
به تندی سمت اتاقی رفت که پیانو کهنه و قدیمی مادرش اونجا بود .
کتاب های چرمی و قطورش رو روی میز طلایی رنگ گذاشت. و به سمت پیانو حرکت کرد .
الیزه، شاید به عنوان برده پا به اونجا گذاشته بود .
اما اربابش همیشه هواش رو داشت .
درست مثل یه مرد عاشق .
انگشت هاش با یاد آوری تک تک خاطراتش با مادرش به رقص در می اومدن و سمفونی تلخ و شنیدنی رو ساخته بودن .
اونقدر غرق شده بود که، متوجه سنگینی نگاه آدم های دور و برش نشه .
دانش آموز هایی که از شدت کنجکاوی به اتاق سر کشیده بودن و در حال تماشای پیانو زدن پسر دورگه شده بودن .
با ایستادن دست هاش ،تونست چهره هایی که با حیرت نگاهش میکردن رو ببینه .
-واو پسر تو کارت خیلی خوبه
صدای مارک متعجبش کرده بود .
در سکوت به پسر همسن و سالش نگاه کرد و فقط سری به معنای تشکر تکون داد .
جیسون تکیش رو از در گرفت و به سمت فلیکس قدم گذاشت .
و در اوج ناباوری ، مسخره ترین جمله زندگیش رو به زبون آورد .
-میتونی به منم یاد بدی؟
چشم هاش گرد شده بودن .
-مگه تو پیانو زدن بلد نیستی جیسون؟
خودش هم میدونست چه حماقتی کرده ولی نباید کم می آورد .
-نه به خوبی فلیکس
BINABASA MO ANG
𝑬𝒍𝒚𝒔𝒆𝒆 𝑩𝒖𝒊𝒍𝒅𝒊𝒏𝒈(𝒄𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅)
Fanfiction-Aʙᴏᴜᴛ: اونجا از دور یه بهشت بود، بهشتی که هر پادشاهی آرزوش رو داشت. اما هر چقدر که از پله های طلایی اون عمارت پایین تر میرفتی، متوجه اون جهنم میشدی... جایی که نور خدا هرگز بهش نرسید! نیمه اشتباهی از بهشتی که تو رویاهای اهالی اون سرزمین بود. اون...