𝐏𝐀𝐑𝐓-7

74 24 0
                                    

با عصبانیت توی اتاق راه می‌رفت .
-بهت گفتم فلیکس بیار توی مهمونی ولی تو چیکار کردی ؟
-انقدر عجله نکن جان ...حرف های منم گوش کن
-چه حرف هایی؟
-توی مهمونی کریستوفر بنگ رو دیدی؟
با حرف ادوارد اخم هاش توی هم رفت . حالا که دقت میکرد، در طول مهمونی حتی یکبار هم اونو ندیده بود .
-چی میخوایی بگی؟
-تمام مدت اونو فلیکس باهم بودن
جرعه ای از مشروبش نوشید و ادامه داد .
-توی کلبه ساحلی
جان خنده ای کرد. و روبه روی ادوارد نشست .‌
-توی کلبه ساحلی؟تمام شب؟ برای چی؟
-بیخیال فروختن فلیکس شو
-بهت گفتم من به پول نیاز دارم
-بردار کوچیکت و کریستوفر بنگ یه رابطه عاشقانه دارن
چشم های ادوارد گرد شد. و توی جاش نیم خیز شد .
-منظورت چیه؟
-منظورم واضحه جان ...کریستوفر بنگ عاشق برادرت شده ...و فلیکس ارزش خیلی زیادی براش داره
-میخوایی بگی فلیکس به اون بفروشم؟
آهی کشید. سرش از شدت حرف های احمقانه دوستش درد میکرد.
-نه ...چرا همه چی رو به فروختن فلیکس ربط میدی؟
-چیکار میتونم بکنم؟
-تو الان صاحب یه سیرکی جان ...میتونی حیوون های سیرکت رو بفروشی یا تا آخر عمرشون ازشون کار بکشی و سود کنی
-من برده دار نیستم
-برده فروش هم نباش
-مثل اجاره دادن خونه میمونه
چند لحظه ای در سکوت سپری شد . جان دستش رو زیر چونش گذاشته بود و به فکر فرو رفته بود .همون‌طور که نوشیدنیش رو مینوشید، انتظار جواب دوستش رو میکشید.
-حالا که بهش فکر میکنم ...خوب به نظر میرسه
-میدونستم ...این بهترین راهه ، هم به نفع تو هم به نفع فلیکسه
-به نظرت بنگ با این قضیه موافقه؟
-ادم باهوشی به نظر میرسه ولی میشه رامش کرد...خیلی طول نمی‌کشه که تو رو به خواستت برسونه
پشت میزش نشسته بود. و تمام مدت به فلیکس نگاه میکرد .
توجهی به کلاس، و صدای استاد نداشت .
قرمزی کوچیک زیر گردن پسرک موطلایی معلوم بود .
گاهی گوشه لب هاش بالا میرفتن. اما ،سریع جلوی خودش رو می‌گرفت .
اصلا دوست نداشت دوباره مورد شماتت قرار بگیره .
تمام ساعت ،همراه با عقربه کوچیک ساعت روی دیوار پلک زد .و چشم از فلیکس برنداشت.
با صدای خسته نباشید استاد، فلیکس به سرعت کتاب هاشو جمع کرد و از چان فاصله گرفت .
باید تا جایی که میتونست دور میشد .
با کاری که دیشب کرده بودن ، محال بود که دوباره بتونه تو چشم هاش خیره بشه .
با چه فکری تا اونجا پیش رفته بود ؟
شاید یه روح تسخیرش کرده بود؟!
هر چی که بود ، اون الان توانایی روبه رو شدن با کریستوفر بنگ رو نداشت .
به تندی سمت اتاقی رفت که پیانو کهنه و قدیمی مادرش اونجا بود .
کتاب های چرمی و قطورش رو روی میز طلایی رنگ گذاشت. و به سمت پیانو حرکت کرد .‌
الیزه، شاید به عنوان برده پا به اونجا گذاشته بود .
اما اربابش همیشه هواش رو داشت .
درست مثل یه مرد عاشق .
انگشت هاش با یاد آوری تک تک خاطراتش با مادرش به رقص در می اومدن و سمفونی تلخ و شنیدنی رو ساخته بودن .
اونقدر غرق شده بود که، متوجه سنگینی نگاه آدم های دور و برش نشه .
دانش آموز هایی که از شدت کنجکاوی به اتاق سر کشیده بودن و در حال تماشای پیانو زدن پسر دورگه شده بودن .‌
با ایستادن دست هاش ،تونست چهره هایی که با حیرت نگاهش میکردن رو ببینه .
-واو پسر تو کارت خیلی خوبه
صدای مارک متعجبش کرده بود .
در سکوت به پسر همسن و سالش نگاه کرد و فقط سری به معنای تشکر تکون داد .
جیسون تکیش رو از در گرفت و به سمت فلیکس قدم گذاشت .
و در اوج ناباوری ، مسخره ترین جمله زندگیش رو به زبون آورد .
-میتونی به منم یاد بدی؟
چشم هاش گرد شده بودن .
-مگه تو پیانو زدن بلد نیستی جیسون؟
خودش هم میدونست چه حماقتی کرده ولی نباید کم می آورد .
-نه به خوبی فلیکس

𝑬𝒍𝒚𝒔𝒆𝒆 𝑩𝒖𝒊𝒍𝒅𝒊𝒏𝒈(𝒄𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅)Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon