آیینه ها سرگذشت عجیبی دارن.
از آب پدید اومدن آسمون رو به قلب زمین آوردن.
ابر هارو نشانه گرفتن و ماه رو در عمق تاریک ترین برکه هاشون دفن کردن.
آیینه ها چهره تمام آدم هارو دیدن و فراموش کردن.
ولی چان جلوش رو میگرفت.
جلوی تمام آیینه های دنیا رو میگرفت.
شیشه های شفاف رو با پرده های زخیم میپوشند تا اثری از آفتاب و رد سایه صورت فلیکس روش باقی نمونه.
تمام آیینه ها از بزرگ ترین تا کوچک ترینشون رو توی زیر زمین حبس کرد.
حتی آب زلالی که برای معشقش میبرد توی ظرف سفالی تیره و تاری بود که مانع نمایان شدن صورتش میشد.
کریستوفر،چشم های فلیکس رو ازش گرفت.حالا پسرک غریبانه در خونه اربابی معشوقش انتظارش رو میکشید.
روی تخت بزرگ نشسته بود و پتوی مخملی روش رو نوازش میکرد.
ساعت ها به پیانو گوشه اتاق زل زده بود.
چقدر شبیه پیانویی بود که تو عمارت مادرش بین شعله های آتیش سوخته بود.
هیچ جایی از اون اتاق باقی نمونده بود که فلیکس بهش توجه نکنه. در نهایت چشم هاش روی تن چرکینش رو نشونه گرفت.هر چند قادر به دیدن صورتش نبود ولی زخم های روی دست و پاهاش نشون میداد که دیگه زیبا نیست.
اون اتاق در خور یک پادشاه بود ولی برای فلیکس فرقی جز یه زندان تنگ و تاریک نداشت.
از چاله ای که پدرش توش اسیرش کرده بود به چاه تو خالی معشقوقش سقوط کرد.
کم کم باورش شده بود،این سرنوشت فلیکس بود.
اون هیچ کس رو نمیدید جز محدود آدم هایی که براش تایین شده بودن.
عاشق کسی نمیشد جز آدمی که براش تایین شده بود.
کریستوفر هم آدمی بود که پدرش براش تایین کرده بود.
مثل تک تک آدم هایی که انتخاب میشدن تا به اون عمارت بیان.
کریستوفر،مردی که در اعزای کشتی تجاری صاحب جسم ناقص پسرک شده بود.
اون معاملش رو باخته بود.
فقط آیینه ای نبود تا بازتاب حقایق رو نشونش بده.
نزدیک به پنج ماه بود که از الیزه بیرون اومده بود.
دیگه امواجی به گوش نمیرسید.
پنجره ای نبود که نور گردان فانوس دریایی رو نشونش بده.
فلیکس هیچ جنگلی که احاطش کرده باشه نمیدید.
فقط و فقط دیوار بود.
نقاشی های کلاسیکی که هیچی ازشون نمی فهمید کتاب هایی که همشون تکراری شده بودن پیانو ای که صداش به گوش کسی نمیرسید.
پشت اون دستگیره طلایی، تاریکی یک دنیا اسیر شده بود.
فلیکس ترجیح میداد از دید همه مخفی بشه.
خودش رو به کریستوفر نشون نمیداد ولی هرگز فرم زندانی شدنش رو امضا نکرده بود.
نگاهی به چاقوی توی دستش انداخت.
اگر کور میشد حداقل حس نفس کشیدن هوای تازه رو داشت اون وقت مجبور نبود قرمزی های وحشتاک روی دست هاشو تحمل کنه.
دسگه نمیخواست نگاه پر ترحم پزشک و خدمتکار ها رو روی خودش ببینه.
فلیکس خسته شده بود..
در اتاق رو قفل کرده بود و صندلی سنگین رو پشتش گذاشته بود.
خدمتکار ها،مثل هر روز حمومش کرده بودن زخم هاشو بسته بودن و بعد از اطمینان پیدا کردن از غذا خوردنش اتاق رو ترک کرده بود.
کریستوفر تا نیمه های شب پیداش نمیشد و اون میتونست در آرامش از شر چشم های زیبا و دردسر سازش خلاص بشه.
اول میخواست خودشو خلاص کنه.حقیقت هایی که فهمیده بود و نمیتونست به زبون بیارتش عذابش میداد.
ولی چطور میتونست بدون کریستوفر زندگی کنه؟!اون مرد خوش چهره تنها همدمش توی این دنیا بود.
دستش لرزید و چاقو رو روی زمین گذاشت.
هیچ آدمی دلش نمی اومد انقد وحشیانه خودش رو سلاخی کنه.
فلیکس هنوز تصمیم به ترک این دنیا نگرفته بود.
درد زیادی کشیده بود،نمیخواست بیهوده بمیره.
میخواست زندگی کنه کریس رو ببوسه دست هاشو بگیره.
دوست داشت همراهش قدم بزنه درست مثل اولین و آخرین باری که از عمارت فرار کرده بودن.
اما این چشم های مزاحم حق تماشای دنیا رو ازش گرفته بودن.
اگر چشم هاش نبود حداقل میتونست جهان رو لمس کنه.
صدای آدم هارو بشنوه و قیافه هاشون رو مثل سونات نوشته شده روی کاغذ تصور کنه.
لب هاشو گزید و چشم هاشو باز کرد.
قطره های زهر رو داخل حدقه چشمش خالی کرد و همین لحظه صدای دادش تمام عمارت کنت رو لرزوند.
کاش قبل از تار کردن چشم هاش یه بار دیگه صورت کریستوفر رو میدید.
همه جا داخل نیستی غرق شد و فقط صدای بلند فریادش به گوش میرسید.
درد تمام سرش رو تسخیر کرده بود و هر لحظه انتظار مرگ رو میکشید.
صدای داد کریستوفر و تکون خوردن های محکم در آخرین چیزی بود که شنید و از هوش رفت.دست هاشو میبوسید و با دیدن پارچه بسته شده دور چشم های معشوقش اشک میریخت.
با فلیکس چیکار کرده بود؟!
به خوبی به یاد می آورد وقتی که چشم هاشو باز کرد و با دیدن چان خندید.
با اون دوتا خورشید توی آسمون قلبش چیکار کرده بود؟!
فلیکس دیگه نمیدید.
دیگه مثل قبل نمیدرخشید. کک و مک های روی صورتش پشت ابر های سوختگی پنهان شده بود.
کریستوفر با هر بار دیدنش قلبش پر از درد میشد.
_ک..کریس
با شنیدن ناله ضعیفی از جانب فلیکس سریع سرجاش نشست.
_فلیکس بیدار شدی؟درد داری؟
_داری گریه میکنی؟
با شوق داد زد.
_منو میبینی؟!فلیکس میتونی منو ببینی؟!
لبخند بی جونی روی لب های پسرک نشست.
_صدات رو شنیدم
ناامیدانه لبخندش رو خورد.
_میرم دکتر خبر کنم
دست های فلیکس به سرعت دور انگشت هاش محکم شد.
_فایدش چیه؟من دیگه نمیبینم
جمله های درد آور فلیکس خونش رو به جوش اورد.با عصبانیت فریاد کشید.
_چرا اینکارو کردی؟چرا این بلا رو سر خودت آوردی فلیکس چطور تونستی انقدر احمقانه همچین کاری با چشم هات بکنی؟
به سختی روی تخت نشست.
سرش درد می کرد و سوزش بدی رو احساس می کرد.
دست های چان نوازش کرد.هنوز هم گرم بود.
به آرومی دستش رو حرکت داد تا زمانی که برجستگی لب ها و بینش رو لمس کرد.
خیسی روی گونه های کریستوفر به قلبش درد داد.
مرد بیچاره از زمانی که چشمش به چشم های فلیکس افتاده بود زندگیش تیره و تار شده بود.
شاید اگر اون عمارت کزایی هیچ وقت ساخته نمیشد.
کریستوفر رو نمیدید اون زمان شاید زندگی پسرک زیبا و شاهانه باقی مونده بود.
_دوست دارم آدم هارو ببینم کریس دوست دارم با تو یه جایی بشینم و غذا بخورم و آدم ها دور و برمون باشن.
دوست دارم زیبا باشم...ولی منو نگاه کن..من دیگه خوشگل نیستم تمام تنم سوخته...مردم بیرون با انزجار بهم نگاه میکنن..
کریس دست های سوخته فلیکس رو محکم فشرد.اشک هاش بی امان روی صورتش سقوط می کرد.
قرار بود خوشبخت باشن.قرار بود همه چیز تموم بشه پس این چه بلای وحشتناکی بود؟!
_هنوزم زیبایی. به تمام مقدسات،هنوز هم زیبایی فلیکس هنوز هم زیبا ترین آدمی هستی که دیدم
_پس چرا توی این اتاق حبسم کردی؟! چرا جلوی نور آفتاب گرفتی؟چرا در ها قفلن کریس؟چرا هر بار تنمو میبینی چشم هاتو میبندی؟چرا مثل قبل گونه هامو نمیبوسی؟من احمق نیستم کریس،اگر صورتم رو نبینم دست و پاهامو میبینم...من دیگه مثل قبل نیستم...
_چیکار کنم باور کنی هنوزم همون شکلی؟چیکار کنم باور کنی فلیکس؟!هر روز بهت گفتم زیبایی هر روز بهت گفتم دوستت دارم...چرا چشم هاتو ازم گرفتی؟!
_دیگه نمیخوام ببینمت کریستوفر...دیگه نمیخوام هیچ چیز توی این دنیا رو ببینم...این چشم های لعنت شده حق دیدن یه دنیا رو از من گرفت حالا من از بین بردمشون تا انقد به خودتون سختی ندید...من دیگه هیچی نمیبینم ناراحت نیستم دیدن یا ندیدنم چه فرقی داره وقتی زندانی ام؟! دیدن صورتت چه فایده ای داره وقتی تو نگاهت رو ازم میدزدی؟دیدن یه تن سوخته چه فایده ای داره؟!زندگی فلیکس خیلی غم انگیزه نه؟
CITEȘTI
𝑬𝒍𝒚𝒔𝒆𝒆 𝑩𝒖𝒊𝒍𝒅𝒊𝒏𝒈(𝒄𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅)
Fanfiction-Aʙᴏᴜᴛ: اونجا از دور یه بهشت بود، بهشتی که هر پادشاهی آرزوش رو داشت. اما هر چقدر که از پله های طلایی اون عمارت پایین تر میرفتی، متوجه اون جهنم میشدی... جایی که نور خدا هرگز بهش نرسید! نیمه اشتباهی از بهشتی که تو رویاهای اهالی اون سرزمین بود. اون...