ṖΛŔƬ ♡ИƐ 🫂

660 88 70
                                    

دلم میخواد فقط تو رو داشته باشم .
هَمَت واسه من باشه .
اگه نمیذارن ، پس نباید بینمون باشن:)
‌                                    ***
[:اینجا چیکار میکنی بچه؟
پسر سعی کرد بغضش را قورت دهد و محکم جلوه کند .
:اومدم تو رو ببینم !تازه هیونگمم اینجاست .
مرد قدمی نزدیک تر آمد دستش را زیر چانه پسر برد و نگاهش را به خود سوق داد .
:هیونگت هنوز نیومده خوشگله و تو اینو میدونستی! بهم بگو چرا بجای شما شدم تو؟
:چون ... خب ...خب چون من فکر کردم اگه وقتی تنهایی بیام پیشت میتونم حالت و خوب کنم ، نمیتونم؟
:بیا تو!
مرد سریعا پسرک را روی تخت کهنه و پوسیده که حتی توان نداشت یکی از پایه هایش را مستحکم نگه دارد انداخت ، کمی خم شد .
:بهم بگو برای چی اومدی ؟ تو که میدونی هیچ دل خوشی ازت ندارم ، تو باعث تموم اشتباهات و چاله های تو رابطه بابات و منی ، تو باعث شدی جونگکوک به این وضع بیوفته ، تو مادرت و کشتی !
چانه کوچک سفیدش لرزید تند تند سر تکان داد .
:نه دروغ نگو ، من مامان و دوست داشتم ، من هیونگ و بابا رو دوست دارم ولی فقط عاشق توام ، تو گفتی اگه بیام پیشت و بهت نشون بدم چیا بلدم قبولم میکنی ، قول دادی ۱۶ سال فاصله بینمون و نادیده میگیری !
مرد از فریب دادن پسرک لذت می‌برد، خوشش می آمد وقتی پسرِ تاج سر یونگی محتاج یک نگاه و لمسش بود ، این بار مهیب تر از همیشه نابودش میکرد .
:درسته من گفتم ولی تو که هنوز بهم چیزی نشون ندادی !
پسرک به تندی پالتو اش را در آورد .

:درسته من گفتم ولی تو که هنوز بهم چیزی نشون ندادی !پسرک به تندی پالتو اش را در آورد

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

:ببین برای تو پوشیدمش ،دوسش داری؟
مرد پوزخندی زد . هیچ چیز آن تن را دوست نداشت حتی شاید برایش نفرت انگیز هم بود .
:آره بیبی خیلی بهت میاد ، زیادی تحریک کننده شدی !
:پس؟
گردنش کج شده پسرک ساده را بوسید ، کمی رسیدگی به خودش حتما دل این پسر را هم شاد میکرد !
                                     ***
:آییی...بسه ...دیگه نمیتونم ....لطفا !
این اشکال نداشت؟من و آه ..من و تو با هم...
منظور پسر را خوب فهمید بی توجه به خزعبلاتش عضوش را از آن سوراخ کوچک که هیچ حسی را به وجودش منتقل نمیکرد جز تنفر بیرون کشید ، به ظاهر لبخند نگرانی زد .
:اوه بیبی متاسفم .
بلند شد و بعد دست پسرک را کشید و پالتویش را در بغلش انداخت .
با تندی سمت در کشیدش .
باران می‌بارید.
آسمان درد داشت همانند جین !
:خب خوشگله تو که نمیخوای هیونگت اینجا ببینتت درسته؟
:اما من خیلی درد دارم نامجون شی!
:ولی تو که نتونستی ارضام کنی (سرش را نزدیک گوش های قرمز شده از سرمای پسر برد)هیچی بلد نبودی یه باکره احمق که حتی نمیتونه دیکم و راست کنه بدردم نمیخوره.
و بعد جین نیمه لخت را وسط خیابان خلوت و تاریک پرت کرد .
زیر دامن باران افتاد ، آسمان دوستش داشت اشک هایش را پنهان میکرد.
مرد را نگاه کرد .
:اگه دفعه بعد بتونم تحریکت کنم ، حاضری دوستم داشته باشی؟
:فکرام و میکنم، از اینجا برو تا کوک نیومده و بابات نفهمیده خوشگله.
در بسته شد !
جین به اندازه تمام قطره های اشک آسمان زخم های نامرئی ولی عمیق داشت .
شاید از اول رابطه داشتن با دایی اش فکر بدی بود ولی قلب شکسته اش هنوز هم برای یک نگاه جان فدا میکرد!
                                    ***
:هی جونگکوک امشب شب توعه ، قمار داریم !
پسر انگشت شستش را به نشانه قبولی بالا آورد و شات دیگری بالا داد .
:پاشو بیا رقیبت آمادست!
از جا بلند شد و با قدم های شل به سمت میز قمار رفت.
:شروع کن پسر جون .

𝒉𝒖𝒈 𝒎𝒆 :)Where stories live. Discover now