دلم میخواد فقط تو رو داشته باشم .
هَمَت واسه من باشه .
اگه نمیذارن ، پس نباید بینمون باشن:)
***
[:اینجا چیکار میکنی بچه؟
پسر سعی کرد بغضش را قورت دهد و محکم جلوه کند .
:اومدم تو رو ببینم !تازه هیونگمم اینجاست .
مرد قدمی نزدیک تر آمد دستش را زیر چانه پسر برد و نگاهش را به خود سوق داد .
:هیونگت هنوز نیومده خوشگله و تو اینو میدونستی! بهم بگو چرا بجای شما شدم تو؟
:چون ... خب ...خب چون من فکر کردم اگه وقتی تنهایی بیام پیشت میتونم حالت و خوب کنم ، نمیتونم؟
:بیا تو!
مرد سریعا پسرک را روی تخت کهنه و پوسیده که حتی توان نداشت یکی از پایه هایش را مستحکم نگه دارد انداخت ، کمی خم شد .
:بهم بگو برای چی اومدی ؟ تو که میدونی هیچ دل خوشی ازت ندارم ، تو باعث تموم اشتباهات و چاله های تو رابطه بابات و منی ، تو باعث شدی جونگکوک به این وضع بیوفته ، تو مادرت و کشتی !
چانه کوچک سفیدش لرزید تند تند سر تکان داد .
:نه دروغ نگو ، من مامان و دوست داشتم ، من هیونگ و بابا رو دوست دارم ولی فقط عاشق توام ، تو گفتی اگه بیام پیشت و بهت نشون بدم چیا بلدم قبولم میکنی ، قول دادی ۱۶ سال فاصله بینمون و نادیده میگیری !
مرد از فریب دادن پسرک لذت میبرد، خوشش می آمد وقتی پسرِ تاج سر یونگی محتاج یک نگاه و لمسش بود ، این بار مهیب تر از همیشه نابودش میکرد .
:درسته من گفتم ولی تو که هنوز بهم چیزی نشون ندادی !
پسرک به تندی پالتو اش را در آورد .:ببین برای تو پوشیدمش ،دوسش داری؟
مرد پوزخندی زد . هیچ چیز آن تن را دوست نداشت حتی شاید برایش نفرت انگیز هم بود .
:آره بیبی خیلی بهت میاد ، زیادی تحریک کننده شدی !
:پس؟
گردنش کج شده پسرک ساده را بوسید ، کمی رسیدگی به خودش حتما دل این پسر را هم شاد میکرد !
***
:آییی...بسه ...دیگه نمیتونم ....لطفا !
این اشکال نداشت؟من و آه ..من و تو با هم...
منظور پسر را خوب فهمید بی توجه به خزعبلاتش عضوش را از آن سوراخ کوچک که هیچ حسی را به وجودش منتقل نمیکرد جز تنفر بیرون کشید ، به ظاهر لبخند نگرانی زد .
:اوه بیبی متاسفم .
بلند شد و بعد دست پسرک را کشید و پالتویش را در بغلش انداخت .
با تندی سمت در کشیدش .
باران میبارید.
آسمان درد داشت همانند جین !
:خب خوشگله تو که نمیخوای هیونگت اینجا ببینتت درسته؟
:اما من خیلی درد دارم نامجون شی!
:ولی تو که نتونستی ارضام کنی (سرش را نزدیک گوش های قرمز شده از سرمای پسر برد)هیچی بلد نبودی یه باکره احمق که حتی نمیتونه دیکم و راست کنه بدردم نمیخوره.
و بعد جین نیمه لخت را وسط خیابان خلوت و تاریک پرت کرد .
زیر دامن باران افتاد ، آسمان دوستش داشت اشک هایش را پنهان میکرد.
مرد را نگاه کرد .
:اگه دفعه بعد بتونم تحریکت کنم ، حاضری دوستم داشته باشی؟
:فکرام و میکنم، از اینجا برو تا کوک نیومده و بابات نفهمیده خوشگله.
در بسته شد !
جین به اندازه تمام قطره های اشک آسمان زخم های نامرئی ولی عمیق داشت .
شاید از اول رابطه داشتن با دایی اش فکر بدی بود ولی قلب شکسته اش هنوز هم برای یک نگاه جان فدا میکرد!
***
:هی جونگکوک امشب شب توعه ، قمار داریم !
پسر انگشت شستش را به نشانه قبولی بالا آورد و شات دیگری بالا داد .
:پاشو بیا رقیبت آمادست!
از جا بلند شد و با قدم های شل به سمت میز قمار رفت.
:شروع کن پسر جون .
YOU ARE READING
𝒉𝒖𝒈 𝒎𝒆 :)
Romanceاگه یه روزی همه داستان های عاشقانه ، تخیلی و پایانش غمگین شد . اگه یه زمانی همه شکر های دنیا تلخ شد . اگه یه وقتی همه برد هام باخت بشه . اگه یه ساعتی همه دوست دارما، فقط شد تنفر . تو "بغلم کن" ! بغلم که کنی حالم خوب میشه:) کاپل :کوکوی _یونمین _نامجی...