ṖΛŔƬ ƬѠ♡🫂

517 70 95
                                    

سال ها عاشقانه از دور رخ بی همتای تو را ای یار به تماشا نشستم فکرم این بود کِی از آن من خواهی شد دلبر دلبرده سر به هوای من؟
                                      ***
[:کمتر نگاش کن پسر اون همونجا نشسته ، قرار نیست جایی بره !
:دلم براش تنگ میشه .
لبخند شیفته ای به پسرکش زد ، نگاه خشمگین و به ظاهر خونسرد نامجون به سمتش برگشت .
:بنظرم بعد این همه تمرین بهتره یکم آب بخوری حداقل ، مسابقه سختی پیش رو داریم  و ..داری گوش میدی به حرفام جونگکوک؟
پسر کوچکتر حواس پرت گفت :بیدار شده ، لطفا چند دقیقه تحمل کن دایی زود برمیگردم .

داری گوش میدی به حرفام جونگکوک؟پسر کوچکتر حواس پرت گفت :بیدار شده ، لطفا چند دقیقه تحمل کن دایی زود برمیگردم

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

(تصور کنید رو صندلیای باشگاهه)

:سلام تهیونگ قشنگم ، خوب خوابیدی نفسم؟
پسر با مشت بسته کمی چشمانش را ماساژ داد و وقتی موقعیت را درک کرد ، خودش را در آغوش جونگکوک انداخت.
:نه اصلا خوب نخوابیدم بغلم نکردی ، همش خوابای وحشتناک دیدم .
جونگکوک با خوشحالی دستش را زیر باسن پسر برد و بالاتر کشید ، سرش را درون گودی گردن پسرک فرو برد و زمزمه کرد : ببخشید قشنگم ، تمرین چند دقیقه دیگه تموم میشه بعد میبرمت و بهت یه نهار خوشمزه میدم هر چی که بخوای!
تهیونگ دستانش را محکمتر دور گردن جونگکوک حلقه کرد ، خواست زیر چانه اش را ببوسد که : هی جونگکوک پسر کجا موندی؟بیا دیگه.
جونگکوک سرش را بالا آورد : منتظرم بمون خرس نرمالوی من .
و این لبخند معصومانه ته بود که در جواب دریافت کرد .
پسر را دوباره روی صندلی نشاند و بسوی نامجون دوید.
نامجون بطری آب سر بازی را بسمت جونگکوک گرفت .
:ممنون نامجون هیونگ.
و دوباره مشت زدن به کیسه بوکس را از سر گرفت .
                                   ***
هم اکنون ساعت دوازده و بیست و سه دقیقه نیمه شب یک شنبه بود ، حریف مقابل جونگکوک یک سر و گردن از او بلند تر بود و همچنین عضله های قوی تری داشت ، تهیونگ را با خودش نیاورده بود ، راند دوم بود ، نامجون بطری آبی را دست جونگکوک داد .
:نگران نباش کوک تو میتونی ببریش فقط کافیه ضرباتت مستقیم سمت شکمش باشه !
پسر کوچکتر متعجب و سردرگم مرد را نگاه کرد .
:اما هیونگ اونجوری حرکاتم و تشخیص میده و خیلی زود ناک اوت میشم .

(منم همین و میخوام )
:فقط به حرف من گوش بده !ببینم مگه من مربیت نیستم؟
جونگکوک با ناچاری سر تکان داد و با خود فکر کرد نامجون همیشه بهترین ها را برایش می‌خواهد.

𝒉𝒖𝒈 𝒎𝒆 :)Where stories live. Discover now