ṖΛŔƬ SƐѴƐИ🫂

423 48 76
                                    

برای زندگی تو این دنیا بهونه های زیادی وجود داره اما تو تنها دلیلشی!
                                     ***

[:کجا بودی؟میدونی چقدر صدات کردم؟از مامانت باید بشنوم تشریف بردی مدرسه ، موچی؟
جیمین با هیجان بر روی پاهای یونگی نشست .
:یونگی اونا رو ول کن اگ...
اما پسر بزرگتر بی توجه به جیمین لب هایش را بوسید و لب بالایی اش را تقریبا بلعید !
:دلم برات تنگ میشه !
پسر کوچکتر متعجب کمی خودش را عقب کشید .
:مگه کجا میخوای بری یونگی‌آه؟

درباره چیزی که می دید هیچ نظری نداشت ، یونگی ناراحت بود ؟چشمانش سرخ و لب هایش لرزان بودند؟اما چرا؟بخاطر اشتباهی که جیمین صبح انجام داد؟ولی قصدش تنها این بود تا بگذارد یونگی دقایقی بیشتر به خواب بپردازد ، زیرا آن دو دیشب با توجه به حرف یونگی خاک حیاط پشتی عمارت مین ها را حدودا ۲ متر کندند ، یونگی باور داشت جایی که مِل زیاد در آن رفت و آمد می‌کند حتما در عمقش گنج وجود دارد و در آخر تنها به لانه زیر زمین موش های کور رسیدند و تا نیمه های شب درگیر حساسیت پوستی پسر بزرگتر به خاک بودند چرا که تمام پوست سفید و درخشانش را لک های صورتی در بر گرفته بود ، نه تنها به گنج و زیر خاکی ای نرسیدند بلکه جیمین اولین روز مدرسه را با تاخیر گذراند و خب ... یونگی از بوسه صبحگاهی جا ماند !

:جیمین؟اگه ... اگه من از اینجا برم خب یعنی مجبور باشم که برم توام باهام میای؟
:چرا باید بری هیونگ؟
یونگی دستپاچه لبخندی زد و پسر را از روی پاهایش بلند کرد ، با گرفتن دست جیمین او را به سمت آشپرخانه برد .
:میخوایم یه کار کول انجام بدیم!
:کول؟(به کتف هایش اشاره کرد و ادامه داد )با اینا چه کاری میتونیم انجام بدیم هیونگی؟
یونگی بی صدا خندید و گفت :جیمینیه کوچولوی من ، کول C_o_o_l یعنی همون جالب و خوب خودمون !

پسر کوچکتر ترسید هر گاه یونگی کار جدید و خاصی را میخواست انجام دهد ، دردسر های بعدش ... حتی توان فکر کردن را هم نداشت چون تبی ۴۰ درجه به سراغش می آمد کاش دلش می آمد به پسر بزرگتر بگوید ، میشه لطفا همون کارای انسانای عادی و انجام بدی؟

اما خب قطعا نمی‌توانست شخصی باشد که ذوق یونگی را کور می‌کند، پسر بزرگتر قول داده بود برای جیمین مربی رقصی استخدام خواهد کرد این کار برای جیمین همچون ستاره ای بود ، دست نیافتنی .
آن ها درون روستا زندگی میکردند اما یونگی مصمم به او اطمینان داد از سئول برایش معلمی خواهد آورد .
کِی به آشپزخانه رسیده بودند؟
:خب خب خب جیمینی ببین شِف مین قراره برات یه دسر خیلی خوش مزه درست کنه جوری که انگشتای تپلتو بکنی تو حل...جیمین؟عزیزم؟وردنه رو بذار کنار مِل خوشگله فقط میخواد باهات بازی کنه ، با این کارات میترسونیش!
غده دردناک بغض درون حنجره اش خود را جای داده بود !

:هیونگ؟مِل خوشگله بعد ... بعد من جیمین؟فقط جیمین؟یعنی جیمینِ ...خالی؟
کف دستش را محکم روی گونه راستش که خیس شده بود کشید ، یونگی متحیر خشکش زده بود ، این نشان از وابس...نه شاید دلبستگی شدید جیمین میداد ، اگر می‌فهمید یونگی خیلی ماندنی نیست چه بر سرش می آمد؟
پسر بزرگتر جلو رفت و تن لرزان جیمین را در آغوش کشید .
:هیش ..‌هیش آروم باش آخه تو که با این گریه کردنات دلم و اینقد اینقد میکنی!
پسر کوچکتر کنجکاو سرش را بالا آورد.
:چقد هیونگ؟
یونگی بند ابتدایی انگشت های اشاره و شستش را به هم نزدیک کرد و به سمت جیمین گرفت با چشم و ابرو اشاره کرد تا منظورش را واضح برساند .

𝒉𝒖𝒈 𝒎𝒆 :)Where stories live. Discover now