گوش ها ناشنوا ، عقل ها خاموش و چشم ها نابیناست ، اینجا فقط قلب ها حکم میکنند!:)
***
[:اونو نپوش!
این رنگش نه!
نباید یقش باز باشه!
شلوارت تنگه!
چرا داری موهات و شونه میکنی؟
مسواکم نزن اصلاا!
هیچ کاری نکن !میخوای کاری کنی عاشقت بشه؟یونگی با شنیدن تُن صدای مظلوم پسر به طرفش برگشت و بوسه ای به پشت چشمانش زد ، لبخند کوچکی تقدیم نگاه خیسش کرد و دست کوچکش را به محاصره دستان بزرگ خود کرد !
تیشرت شلش را کمی پایین آورد و نوک سینه اش را مک زد !
با نگاهی به چهره خجالت زده جیمین روی لب هایش زمزمه کرد
:عزیزم ، قول میدم وقتی بیاد حتی بهم نگاهم نمیکنه!اون تو بلژیک درس خونده و اونجا زندگی کرده ، پارتی و بی اف و وان نایت روتین زندگیش بود ، منی که عاشق یه موچی ام که...چرا گریه میکنی فدات شم؟
:من ...من نمیدونم واببایت چیه..
یونگی به سادگی پسرکش لبخندی زد و بوسه ای به لب های صورتی رنگش زد !
:واببایت نه واننایت یعنی...اصلا نیاز نیست معنیش و بدونی...مهم اینه امشبم مثل بقیه شبا بعد از اینکه مهمونا رفتن تو بیا اینجا و برام داستان بخون ...همه چیز دوباره میشه مثل قبل...یادت رفته؟قراره فردا بیام مدرست و درباره درسات از معلمات بپرسم!
:ن..نه نی..نیا!
:چراا؟
:آخه...نمیشه...نه نباید بیای!
:چرا جیمینیم؟
:چون که تو مامان بابام نیستی که!اینجا یه روستاست همه والدینم و میشناسن!
یونگی با لحنی که واضح بود هنوز هم قانع نشده "باشه"ای گفت و باز هم مشغول بوسیدن لب هایی شد که خودش متورم ساخته بود!
نیاز بود به پسر بزرگتر بگوید شایعاتی که مادرش پخش کرد روز به روز بیشتر درون روستا همچون نقل و نبات روی زبان ها می چرخد؟نه!نبود!نمیگذاشت یونگی از وجودش ناامید و سرافکنده شود!
:دوستت دارم شوگا!
یونگی با ذوق و به نرمی شکم جیمین را لمس کرد و روی تخت قرارش داد زیر گوشش آرام گفت:سال بعد همین موقع تو زیرمی و بجای بلبل زبونی داری میگی ددی شوگا تند تر !
:چرا؟
پسر کوچکتر باز هم بوسیده شد و جواب گرفت:تا سال بعد صبر کن موچی میفهمی!:پسرت و از اینجا ببر !نمیخوام امشب همه چیز و خراب کنه!
مرد شرمنده سری تکان داد .
:جیمین؟پسرم؟
:بله بابا؟
:بیا بریم خونه وقت شامه مادرت حتما منتظرمونه!
زن پوزخندی زد .
:چشم!
جیمین و پدرش به درب اصلی که رسیدند، توده به شدت عقب راندشان!
زنی با پیراهن قرمز رنگ و آرایش غلیظ ، موهای بلند پرکلاغی و کفش های پاشنه بلند دستی به موهایش کشید و غر زد:خانم مین هیچوقت فکر نمیکردم انقدر پیر بشید ندونید عمارت نیاز به یه نگهبان داره!
خانم مین دستپاچه تند تند گفت:ههدونگ عزیزم خوش اومدی!متاسفم ههدونگآه معلوم نیست باز این نگهبان کجا غیبش زده ، لطفا بیا داخل ، آقای وانگ کجان؟
زن بی حوصله گفت:تا شب میرسه ، هی تو !برو وسایل و خالی کن!
با گرفتن انگشت اشاره اش به طرف پدر جیمین مرد سریع چشمی گفت و خواست بهطرف در برود که جیمین دستش را گرفت و گفت:خانم پدرم کمرش درد میکنه نمیتونه وسیله سنگین جا به جا کنه!
ههدونگ با پوزخندی گفت:فکر نمیکردم یه پسر بچه دهاتی حتی بلد باشه حرفی بزنه !یا حتی بتونن لباس بپوشن منتظر بودم دور کمرت برگ باشه و با های هوی همدیگر و صدا کنید ،اوکی مهم نیست خودت ساکامو بیار!
و خودش به سمت پله ها رفت ، خانم مین به طرفش پا تند کرد تا راهنمایی اش کند به اتاق مهمان !
آقای پارک دست جیمین را گرفت و سرزنشگرانه گفت :نباید اینجوری حرفی بزنی جیمینی ممکنه عصبانی بشه و اذیتت کنه پس پسر خوبی باش ، بیا بریم وسایلش و بیاریم!
YOU ARE READING
𝒉𝒖𝒈 𝒎𝒆 :)
Romanceاگه یه روزی همه داستان های عاشقانه ، تخیلی و پایانش غمگین شد . اگه یه زمانی همه شکر های دنیا تلخ شد . اگه یه وقتی همه برد هام باخت بشه . اگه یه ساعتی همه دوست دارما، فقط شد تنفر . تو "بغلم کن" ! بغلم که کنی حالم خوب میشه:) کاپل :کوکوی _یونمین _نامجی...