Someone dead

646 52 1
                                    

دسته ی جارو رو روی زمین سرامیکی کلاس موسیقی تکان داد و گرد و خاک رو پخش کرد.
از گرامافون گوشه ی کلاس اهنگ کلاسیک قشنگی پخش میشد. با ریتم اهنگ میچرخید و با هر چرخش جاهای بیشتری رو جارو میکرد.
پیانو ی بزرگ و مشکی رنگی وسط کلاس بود. دو تا گیتار الکتریکی و اگوستیک کنار پیانو بودند. کمی دور تر، ساکسیفون و فلوت های برنزی روی پایه های رنگی قرار داشتند.
انقدر غرق اهنگ شده بود که ناگهان پشتش به پیانو برخور کرد.
برگشت و به کلید های سفید و مشکی رنگی که شکل هوس انگیزی داشتند خیره شد. دستش را دراز کرد و ارام روی کلید ها کشید.
روی تشکچه ی صندلی نشست و دامنش ر صاف کرد.
انگشت های کشیده اش رو روی کلید ها گذاشت و کمی فشارشان داد. صدای رینگ کوچکی بلند شد.
وسوسه شد تا کلید های بیشتری را به صدا دراورد اما نه!
او قول داده بود.
به پدرش قول داده بود که دیگر هیچ وقت پیانو نزند.
بلند شد و گرامافون را خاموش کرد و بعد از جارو کردن کلاس، ان را به دیوار تکیه داد و بیرون رفت.
__
_ خواهش میکنم بگو داری شوخی میکنی.
جیمین با قاطعیت سرش را به دو طرف تکان داد و گفت: هیچ شوخی یی در کار نیست.
یونجی دستی به پیشانی اش کوبید.
_ دلم برای خودم میسوزه.
جیمین شانه بالا انداخت و گفت: شروع کن.
یونجی بعد از نگاه پر از التماسی به جیمین، پشت درام نشست.
چوب های مخصوصش را برداشت و لب هایش را گاز گرفت.
_ خدا جون منو ببخش.
پایش را روی اهرم زیر درام تنظیم کرد.
جیمین میکروفون رو جلوی درام گذاشت و صدایش را تا اخر زیاد کرد.
برگشت و نگاهی به یونجی کرد و سری تکان داد که یعنی "شروع کن"
یونجی نفس عمیقی کشید و شروع کرد.
صدای وحشتناک بلند درام داخل کل مدرسه طنین انداخت.
جیمین چشم هایش را بست و شروع به خواندن کرد.
   

DANGER

خیلی زود تمام دانش اموز ها و معلم ها پشت در و پنجره های اتاق جمع شدند. اقای چان با عصبانیت دستگیره را بالا پایین میکرد تا در را باز کند اما در قفل بود. دستی به جیب هایش کشید تا کلید هایش دربیاورد اما اثری ازشان نبود.
جیمین بدون قطع کردن خواندنش، کلید هارا از داخل جیبش در اورد و جلوی چشم های اقای چان تکان داد.
اقای چان غرید و به شیشه ی در مشتی زد.
جیمین در همان حالت لبخندی زد و به خواندنش ادامه داد.
همه ی دختر های دبیرستان با بعضی پسر ها روی پاشنه هایشان ایستادند تا بتوانند بهتر ان پسر را ببینند.
یری که از دفتر مدیر برمیگشت و دست هایش را روی گوشش گذاشته بود تا پرده اش پاره نشود، از پسری پرسید: معلوم هست چه خبره؟
پسر به داخل اتاق اشاره کرد و گفت:جیمین دوباره خوندنش گرفته.
یری اهی کشید و زیر لب گفت: اخرش اخراج میشه. از ته دل امیدوارم اینطور باشه.
بعد به سمت کلاس دوید تا وسایلش را جمع کند.
__
جیمین زد زیر خنده.
_ قیافه ش واقعا دیدنی بود.
یونجی بین خنده هایش سر تکان داد.
_ به دردسرش می ارزید.
جیمین ارنجش را به بازوی یونجی کوباند و گفت: بهت گفتم مزه میده.
یونجی به جلو اشاره کرد و گفت: اونجا رو!
جیمین رد نگاهش را دنبال کرد و یری را دید که با هدفون روی گوشش به سمت خانه میرود.
سریع برای یونجی دست تکان داد و گفت: هفته ی بعد میبینمت.
و به سمت یری دوید.
_ یری!
اما یری بخاطر هدفون روی گوشش چیزی نمیشنید.
جیمین هدفونش را برداشت و داد زد: با توام!
یری از داد جیمین ازجا پرید. هدفونش را قاپید و دوباره روی گوشش گذاشت.
_ باهام حرف نزن.
و به راهش ادامه داد.
_ تو چت شده؟
جیمین خودش را به یری رساند و یکی از گوشی های هدفون را برداشت و گفت: میخوای بریم یه سر به استاد بزنیم
یری یک لحظه ایستاد.
_ نه!
قدم هایش را تند تر کرد و رفت.
جیمین داد زد: از وقتی استاد رفته مثل مرده ها شدی.
یری در جواب داد زد: صداتو نمیشنوم مزاحم!
جیمین چیشی گفت و به سمت خانه ی خودش راه افتاد.
__
_ من میرم پیش یونجی! سریع برمیگردم.
خانم پارک ظرف دسته بندی شده ای را از روی اُپِن برداشت و دست پسرش داد.
_ اینم بده به یری.
جیمین با غرولند گفت: اون باهام حرف نمیزنه. چه برسه به این که درو بران باز کنه.
خانم پارک عایگو کنان مشتی به شانه ی پسرش زد و گفت: اون تازه پدرشو از دست داده! یکم عقل داشته باش.
جیمین شانه اش را مالید و با حرص گفت: مطمئنی مامان منی؟! اگه یری بچه ی واقعی ـته فقط بگو. قول میدم ناراحت نمیشم!
خانم پارک ظرف را به دست پسرش داد و گفت: برو!
__
جیمین زنگ در را به صدا دراورد.
_ مطمئنم باز نمیکنه.
پنج ثانیه بعد در باز شد.
یری با دیدن جیمین تعجب کرد.
سرش را بیرون برد و اطراف را نگاه کرد.
_ فکر کردم پیتزامو اوردن.
جیمین لبخند زایه ای زد و ظرف غذایی که مادرش داده بود را جلو اورد.
_ پیتزاتون رو اوردم!
یری چشم هایش را درکاسه چرخاند و ظرف را گرفت و داخل رفت.
_ میتونم... بیام تو؟
یری ایستاد و با نگاه خسته اش گفت: تضمین نمیکنم زنده بمونی.
جیمین خندید و گفت: اونقدرام عوض نشدی.
داخل شد و در را پشت سرش بست.
_ خدا جون!
یری ظرف را روی میز اشپزخانه گذاشت و گفت: هشدار دادم.
جیمین با دقت جای پایش را انتخاب کرد و بدون اینکه به فاجعه ی در حال انجام، اسیب دیگری برساند، از بین اشغال ها و خرت و پرت های روی زمین رد شد.
_ چرا اینجا اینجوریه؟
یری با بیخیالی چوب های غذا خوری اش را برداشت و گفت: همینی که هست.
جیمین با انزجار یک لنگه جوراب را از روی زمین برداشت. بلافاصله دماغش را گرفت و جوراب را سر جای اولش برگرداند.
کنار یری نشست و گفت: چجوری اینجا زندگی میکنی؟!
_ خیلی راحت.
جیمین دوباره نگاهی به بهم ریختگی خانه کرد.
_ استاد هیچوقت نمیزاشت یه جا اینقدر بهم ریخته باشه.
یری چوب های غذاخوری اش را روی میز کوباند.
_ خب اون الان مرده!
جیمین متوجه شد حرف مناسبی نزده.
صدایش را پایین اورد و گفت: ببخشید. نمیخواستم ناراحت بشی.
یری نفسش را بیرون داد و گفت: نه اشکالی نداره. من... خیلی حساس شدم.
جیمین سوتی کشید و گفت: خیلی!
یری زیر چشمی نگاهش کرد و بعد خندید و باعث شد موهای کوتاهش جلوی صورتش را بگیرند.
جیمین هم خندید. روی میز تل پارچه ای ابی رنگی افتاده بود. برش داشت و روی موهای یری گذاشت. به عقب هلش داد و گفت: چا... حالا شبیه ادم شدی.
یری لبخندی زد و کمی جاجانگمیون داخل دهانش گذاشت.


(つ≧▽≦)つ  ☆

𝑇ℎ𝑒 𝑆𝑜𝑢𝑛𝑑 𝑂𝑓 𝑀𝑢𝑠𝑖𝑐 | PJM [Completed] Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ