A Plan

231 37 2
                                    

بعد از ان روز عصر در خانه ی یری، همه چیز تغییر کرد.
حداقل برای جیمین که اینطور بود.
هر وقت در راهرو های مدرسه یری را میدید که لخ لخ کنان با بطری شیرش راه میرود، حواسش به هرکاری که بود پرت میشد و به او نگاه میکرد. و بعد از چند دقیقه که یری از دیدش ناپدید میشد، او به خودش می امد. سرش را تکان میداد و سعی میکرد کارش را به یاد بیاورد.
هر وقت سر کلاس های مختلف یری را در حال کتاب خواندن یا سخنرانی میدید، دلش میخواست نقاشی او را بجای اقای یانگ نقاشی کند.
هر وقت که با گروهی از پسر ها میگفت و میخندید، او ناخودگاه بطری شیرش را میفشرد.
و همه دلیلش را میدانستند به غیر از خودش.
__
پرید و پشت تیر چراغ برقی قایم شد.
یری و سونو برای روز پنجم باهم برمیگشتند و جیمین تعقیب شان میکرد تا مطمئن شود اتفاق بدی نمی افتد. البته این فقط یک بهانه بود.
یری از حرف زدن با سونو لذت میبرد و خوشش می امد. و فقط خوشش می امد. هیچوقت فکر گرفتن شماره اش را در سر نپرورانده بود.
اما سونو اینطور نبود. او از هر موقعیتی استفاده میکرد تا به نحوری شماره ی یری را بگیرد.
پس بین راه ایستاد و بی مقدمه گفت: میشه شماره تو داشته باشم؟
یری شوکه شد.
جیمین که با فاصله ی کمی از انها پشت سطل زباله ای پنهان شده بود، زیر لب فحشی نثار آن پسر نازپرورده کرد.
یری موهای جلوی چشمش را عقب داد و گفت: باشه.
سونو با خوشحالی موبایلش را از جیب کیف در اورد و بعد از باز کردن صفحه کلید، او را به سمت یری گرفت.
یری شماره اش را وارد کرد و موبایل را به سونو برگرداند.
سونو لبخندی زد و بعد از این که یری جلوتر از او رسید، جفتکی پراند.
جیمین دندان قروچه ای کرد و لیوان کاغذی ای که کنار سطل اشغال افتاده بود را برداشت. ان را با مشتش مچاله کرد و به طرف سونو انداخت. با برخورد گلوله ی کاغذی به سرش، خم شد و خودش را پشت زباله ها مخفی کرد.
سونو برگشت و به اطراف نگاه کرد اما وقتی کسی را که ان لیوان را به طرفش انداخته بود، نیافت، خودش را به یری رساند و باقی مسیر را هم با ان طی کرد.
__

سویانگ از پشت شانه اش سر کشید و پرسید: به کی پیام میدی؟
یری در حالی که لبخند به لب داشت گفت: سونو.
سویانگ جیغ کشید: کیم سونو ی خودمون؟!
یری از او فاصله گرفت و سر تکان داد.
سویانگ انقدر تعجب کرد که یادش رفت شیرقهوه اش را قورت دهد و ان ماده ی قهوه ای شکلاتی از دهانش بیرون ریخت.
یری بلند شد و داد زد: آیششش. این دیگه چه کاری بود؟!
سویانگ با خودش زمزمه کرد: باید به جیمین هشدار بدم.
__
_ مُ؟!  (چی)
سویانگ با پریشانی گفت: اون حتی شماره شو هم داره. اونا هر روز باهم چت میکنن. یری حتی بامنم اینجوری صحبت نمیکنه!
جیمین موهای قهوه ایش را تکان داد تا چتری هایش از جلوی چشم هایش کنار بروند.
_ انتظار داری چیکار کنم سویانگ؟
سویانگ که با حرص جا به جا شد و گفت: بیخیال جیمین! همه ی ما میدونیم تو نمیتونی اینجوری نسبت به یری بی تفاوت باشی.
جیمین گیج شد.
_ منظورت چیه؟
سویانگ با لحنی تند و عصبانی توضیح داد: شما چندین ساله همو میشناسین. با هم بزرگ شدین. خیلی از اتفاقات مهم زندگی تون کنار هم افتاده. حتی رامیون هم با هم خوردید! فکر میکنی اینا قراره به کحا ختم شه؟
جیمین بطری خالی شیر را درون دستش فشرد. نمیدانست چرا اما عصبانی شده و زود جوش اورده بود.
نفسش را سنیگن بیرون داد و گفت: سایونگا! یری دوست منه. همین.
برگشت و به سمت کلاسش راه افتاد. بین راه، بطری مچاله شده ی شیر را به سمت دیوار پرت کرد و با قدم های محکمش از سویانگ دور شد.
سویانگ اهی کشید و کف دستش را به پیشانی اش کوباند.
_ این دوتا خیلی خنگن.
__
یری در حال کوک کردن پیانوی کلاس موسیقی بود و تا کمر خم شده بود.
اقای چان، معلم موسیقی، ورقه های نوت را چندبار روی میزش کوباند تا مرتب شوند و رو کرد به یری.
_ شنیدم پیانو میزنی.
یری سرش را بلند کرد و لبخندی زد تا خستگی اش را پنهان کند.
_ خیلی وقته نمیزنم.
اقای چان گفت: همیشه صدای پیانو از داخل خونه تون میاد. چون خونه ی خودم نزدیک شماست، میشنوم. اما چند وقتی هست که دیگه صدایی نمیاد. چی ش...
_ سوسنیم!  (معلم)
اقای چان حرفش را قطع کرد.
یری با صدای ارامی ولی قاطعی گفت: خیلی وقته پیانو نزدم.
اقای چان سرش را چرخاند و بحث را ادامه نداد.
__
سویانگ از پشت دیوار بیرون امد و به هایون که از راهرو رد میشد، نگاهی انداخت و سریع چرخید و به دیوار چسبید.
یونجی از جا پرید و گفت: چی شد؟
_ جیمین ـو خبر کن. داره راه میافته.
__
یونجی دست سونو را گرفت و داد زد: سونو! یه چیزی داخل کلاسه. دنبالم بیا.
سونو با تعجب گفت: من باید برم. یری منتظرمه.
یونجی بیشتر او را کشید و گفت: یری مهم نیست. دنبالم بیا.
سونو نتوانست بیشتر مخالفت کند و دنبال یونجی داخل مدرسه کشیده شد.
یکی دیگر از همکلاسی هایش به یونجی ملحق شد و دوتایی بازو های سونو را گرفتند و او را داخل اتاق ورزش زندانی کردند. یونجی موبایلش را کش رفت و در را بست.
وقتی یونجی در اتاق ورزش را قفل کرد و کلید را دراورد، گفت: نوبت سویانگه.
__
سویانگ، یری را کنار جاکفشی ها نگه داشت و به بهانه ی برداشتن جزوه های دستور زبان، کیفش را قاپید و خیلی نامحسوس موبایلش را دزدید و کیف را پس داد. او یک یادداشت ذهنی به دیواره مغزش چسباند.
یادم باشه از دایی بخاطر مهارتای جادوگری ـش تشکر کنم.
وقتی یری با درماندگی دنبال موبایلش میگشت، سویانگ وارد عمل شد.
به حالت نمایشی وانمود کرد دارد با تلفن صحبت میکند.
_ اوه واقعا؟.... اهان..... باشه بهش میگم.... خداحافظ.
و تماس غیرواقعی اش را قطع کرد و با ضربه ای روی شانه ی یری گفت: جیمین میگه موبایلتو داخل اتاق موسیقی پیدا کرده. میگه داخل کوچه تون منتظره.
یری هم با سردرگمی از این که کی و چطور موبایلش را داخل اتاق موسیقی جا گذاشته، به سمت خانه راه افتاد.
__
جیمین کنار فروشگاهی که اول کوچه ی خانه ی یری قرار داشت، ایستاده بود و با سنگ ربزه های جلوی پایش ور میرفت.
وقتی یری را دید که از پیچ کوچه رد شد، ایستاد و به سمتش رفت. یری دستش را دراز کرد و با پریشانی گفت: میشه پسش بدی؟ دیرم شده.
_ ها؟
جیمین مثل غورباقه های نگاهش کرد.
یری داد زد: موبایلم پیش تو نیست؟!
جیمین تند و تیز سرتکان داد.
یری ترسید و روی جیب های کت و شلوار جیمین دست کشید تا یک چیز سنگین مستطیل شکل پیدا کند.
جیمین دست ها و کیفش را بالا گرفته بود و داد میز: هی هی داری چیکار میکنی؟!
در حقیقت خیلی تلاش میکرد مقابل لمس های یری معذب نشود.
یری داخل جیب کت جیمین، یک مستطیل صورتی رنگ با یک قلب قرمز پیدا کرد و ان را جلوی صورتش گرفت.
_ بهانه ی خوبی برای دور زدن نبود.
و چرخید و خواست دوان دوان از کوچه بپیچد ولی پیامی که روی موبایلش بود، مانع شد.
سونو: ببخشید یری. میشه امروز تنها برگردی؟ خواهرم ذات الریه گرفته. باید سریع برم خونه.
یری سرش را کج کرد. در اصل بجای این که متعجب باشد، گیج شده بود. یادش نمیامد سونو خواهر داشته باشد. البته او که همه چیز را نمیگفت.
جیمین این پا و ان پا میکرد تا جلو برود و از یری بخواهد همراهی اش کند اما وقتی او با پای خودش برگشت و گفت "سونو نمیاد" خوشحال شد.
ناگهان صدای ضربه های ممتدی که به شیشه ی فروشگاه میخورد، نظرشان را جلب کرد. برگشتند و یونجی و سویانگ را دیدند که در حال خوردن نودل هایشان، پشت شیشه ی فروشگاه نشسته اند.
سویانگ اشاره کرد: بیاید تو.
جیمین گفت: میای؟
یری شانه بالا انداخت.
_ به هرحال بیکار بودم.
و زود تر از جیمین وارد فروشگاه شد.
سویانگ لبخندی زد و گفت: هر طعمی دوست داری بردار. مهمون من.
یری از خدا خواسته، نودل تندی برداشت و داخل ماکروفر فروشگاه گذاشت. جیمین هم نودل جعفری و کیمچی برداشت و پشت یری ایستاد. دنبال هر راهی میگشت تا سر صحبت را با یری باز کند اما به بن بست میخورد.
بعد از این که یری لیوان نودلش را همراه چوب های غذاخوری اش برداشت، نودل خودش را داخل ماکروفر گذاشت و منتظر شد.
یری یک بند کیفش را انداخت و کنار یونجی و سویانگ نشست.
_ چرا امروز اومدین اینجا؟ اینجا که به شما نزدیک نیست.
_ میخواستیم یه جای جدید امتحان کنیم.
یونجی خوشحال بود که سویانگ همیشه یک بهانه ی خوب و قابل قبول در استینش دارد.
بعد از اینکه جیمین هم پشت میز نشست، صدای هورت کشیدن رشته های نودل شروع شد. سویانگ و یونجی به هم تنه میزدند و به نحوی همدیگر را تشویق میکردند تا ان یکی بحث را پیش بکشد.
با اخرین ضربه ای که سویانگ به شانه ی یونجی زد، او باخت و با لکنت گفت: میگم... دوست دارید بیاید کارائوکه؟
یری و جیمین بهم نگاه کردند.
جیمین سریع گفت: چرا که نه.

𝑇ℎ𝑒 𝑆𝑜𝑢𝑛𝑑 𝑂𝑓 𝑀𝑢𝑠𝑖𝑐 | PJM [Completed] Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ