«𝐂𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 𝐭𝐰𝐞𝐧𝐭𝐲»

2 0 0
                                    

فصل اول/قسمت بيستم
آهنگ اين قسمت:
Anoice/missing
اسم اين قسمت:
•|همه چيز اينجا مزخرفه|•
(پرده اول)
جين بيرون از اتاق ادوارد نشسته بود و با چشمايى كه نورى درش وجود نداشت از پشت شيشه به ادوارد نگاه مى كرد اون منتظر يه مجعزه بود منتظر يه اتفاق خوب كه باعث بشه ادوارد از اين خواب مصنوعى بيرون بياد و فكر به چيزى غير از اين به تن جين لرزه مى انداخت اما با اين حال ادوارد همچنان بيهوش بود و جين همچنان منتظر اون نفسشو داد بيرون و صفحه گوشيش و روشن كرد كه متوجه بشه ساعت چند،اون خيلى وقت بود كه منتظر آلوين بود اما خبرى از آلوين نمى شد جين با خودش گفت'يه قهوه خريدن كه انقدر طول نميكشه آلوين!'
نفسشو داد بيرون و سرشو به ديوار تكيه داد
"خيلى وقته منتظرين؟"
جين به سمت صدايى كه شنيد برگشت و با يه پسرى كه يه دست مشكى پوشيده بود رو به رو شد،پسر قد بلندى داشت با چشماى سبزى كه اگه بهش زل ميزدى درش غرق مى شدى و از بين مى رفتى...
جين در حالى كه صداش در نمى اومد سعى كرد صداشو صاف كنه و بعد وقتى صداشو صاف كرد گفت:"شما؟"
پسر لبخند چالدارى تحويل جين داد و كنارش نشست و گفت:"منم پدرم تو اين بيمارستان تو كماست خيلى وقته!
اومدم يه قهوه برم بگيرم كه ديدم شمام انگار منتظرين!
ميدونين حس همدردى و اين چيزهايى كه هميشه هست تا آدمو آروم كنه!"
جين سرشو تكون داد و به ادوارد زل زد و بعد شروع كرد لاك هاى ناخونشو كندن پسر اخم كرد و گفت:"نكن!"
جين با تعجب به پسر زل زد و پرسيد:"چى ؟"
"لاك روى ناخونتو نكن اينجورى ناخونت آسيب مى ببينه و نازك ميشه!"
جين به خاطر اين حرف تعجب كرد و لبخند ريزى زد پسر دوباره خنده چالدارى تحويلش داد و گفت:"يه نفر و تو زندگيم مى شناختم كه مثل تو همش اين كارو انجام ميداد به خاطر همين گفتم!سعى كن وقتى اضطراب دارى يا كلافه اى نفس هاى عميق بكشى"
جين لبخند بزرگ ترى زد كه بيشتر شبيه به خنده بود پسر چشم غره ريزى رفت و پرسيد:"چرا مى خندى؟"
"به حساب اين بزار كه منم يه نفرو مى شناختم كه مثل تو حرف ميزد!"
پسر لبخند بزرگى زد و رو به جين گفت:"من دوئل ام!"
جين لبخند زد و دستشو به سمت دست دوئل برد و گفت:"منم جين ام"
دوئل لبخند زد و گفت:"خيلى از آشنايى باهات خوشحالم جى!ايراد نداره كه بهت بگم جى؟"
"نه راحت باش"
"من نزديك همين بيمارستان زندگى ميكنم تو كوچه بغلى بيمارستان پلاك ١١ واحد ١١ ميتونى اگه دوست داشتى گاهى بياى باهم قهوه بخوريم"
جين سرشو تكون داد و دوباره سكوت كرد دوئل لباشو به هم فشار داد و بعد زد توى سرش و گفت:"ببخشيد چقدر من احمقم كى با يه نفر كه دو دقيقه باهاش آشنا شده ميگه بيا خونمون قهوه بخوريم!"
جين خنديد و گفت:"ايراد نداره "
"به نظرم بهتره بريم بيرون!
تا وقتى كه خودت دوست داشتى بياى بريم خونه من باهم قهوه بخوريم"
"دوئل راستشو بخواى من با كسيم"
"اوه نه منظور منو بد برداشت كردى من ميخوام كه باهم دوست باشيم!"
جين سرشو تكون داد دوئل لبخند زد و گفت:"بزار شمارمو برات بنويسم خودت هرموقع دوست داشتى باهام تماس بگير چطوره؟"
جين سرشو تكون داد و بعد گوشيشو داد به دوئل و اون هم شمارشمو براى جين سيو كرد همون لحظه صدايى با عصبانيت اسم جين و صدا زد:"جين چيكار دارى ميكنى؟!"
جين از جاش بلند شد و با لبخند بزرگى گفت:"هى آلوين بيا اينجا"
آلوين با اخم بزرگى كه روى چهره اش بود به جين و دوئل نزديك شد و گفت:"اين كيه جى؟"
جين لبخند زد و گفت:"اين آلوين پدرش اينجا بسترى تو كماست"
آلوين در حالى كه هنوز اخم بزرگى روى صورتش بود
زير لب گفت:"البته!"
جين با تعجب پرسيد:"چى؟"
آلوين روشو به سمت جين برگردوند و گفت:"هيچى به نظرم ايشون بهتره كه برن ديگه به بيمارشون سر بزن"
"چرا اينجورى ميكنى وين؟"
"جور خاصى نميكنم فقط دارم ميگم بهتره اين آقا بره"
"فكر نميكنى كارت زشت باشه؟"
"نه كارم زشت نيست اين آقام بهتره برن"
"آلوين!..."
دوئل به سمت جين رفت و بازوشو گرفت و گفت:"جين ايراد نداره منم بايد ديگه مى رفتم يادته؟مى خواستم قهوه بگيرم!"
جين با عصبانيت گفت:"نه تو نبايد برى اون بايد ازت عذرخواهى كنه!"
آلوين چشم غره اى به دوئل رفت و به سمت صندلى هاى بيمارستان قدم گذاشت كه بشينه، دوئل هم لبخندى زد و گفت:"جين ايراد نداره جدى ميگم اگه مشكلى بود دعوا ميكردم من آدمى نيستم كه الكى دورغ بگم من ميرم شمارمو كه دارى حتما بهم زنگ بزن!"
دوئل اين حرف زد و رفت.جين با عصبانيت به سمت آلوين برگشت و گفت:"چرا اين كارو كردى؟"
آلوين جرعه اى از قهوه اش نوشيد و با تعجب پرسيد:"چيكار؟"
"به آدمى كه اصلا نمى شناختيش و هيچ مشكلى باهات نداشت بى احترامى كردى!"
"اون وقت تو اون آدمو مى شناسى جى؟"
"من حداقل يه فرصتى بهش دادم!"
"نبايد مى دادى نبايدم به اين آدم ديگه نزديك بشى!"
"چرا؟"
آلوين با عصبانيت گفت:"چون من ميگم!"
جين با تعجب به آلوين نگاه كرد و بعد گفت:"تو فكر كردى آخه كى هستى كه من بايد بهت گوش كنم؟"
"من كسيم كه به تام قول دادم كه وقتى نيست مراقبت باشه! اونم اگه اينجا بود مى گفت كه به اين پسره نزديك نشى!"
"آها تو فكر ميكنى من بهش خيانت ميكنم؟واقعا فكر كردى همچين آدميم؟"
"نه جى من همچين فكرى نميكنم من فقط ميگم اون آدم درستى نيست بهش نزديك نشو!"
"پس مى شناسيش!بگو چه جور آدميه كه نشم!"
آلوين سكوت كرد و با عصبانيت به اطرافش زل زد
جين خنديد و گفت:"تو حتى يه دليل نميارى برام و به صورت افراطى همش مواظبمى بعد توقع دارى به حرفت گوش كنم!"
آلوين با عصبانيت ليوان قهوه اش كوبيد روى زمين كه باعث شد آدم هاى داخل بيمارستان با تعجب بهشون نگاه كنن
اما آلوين اصلا براش مهم نبود اون با عصبانيت به جين نزديك شد و بازوهاشو گرفت با صدايى كه سعى داشت تو وجودش خفه كنه گفت:"آره توقع دارم بهم گوش كنى بهم اعتماد كنى كه مراقبت باشم!"
آلوين اين حرف زد و دستاشو از بازوهاى جين برداشت و با خشم از بيمارستان بيرون رفت همون لحظه استفن(يكى ديگه از دوستاشون بود) با دسته گلى وارد بيمارستان شد و به سمت جين رفت و وقتى متوجه شرايط شد با تعجب پرسيد:"اتفاقى افتاده؟"
جين سرشو به علامت نفى تكون داد و گفت:"ميرم ادوارد و ببينم"
استفن با تعجب سرشو تكون داد و جين وارد اتاق ادوارد شد و كنار تخت ادوارد روى صندلى نشست ،نور آفتاب سايه انداخته بود داخل اتاق و اين باعث شد حال جين بدتر بشه اون دستشو روى پيشونى ادوارد تكيه داد و بهش نگاه كرد كه داشت تو تب مى سوخت و معلوم بود درد داره جين بغض كرد و دستاى  ادوارد و محكم گرفت و با دست ديگه اش اشكى كه از چشماش چكيد و پاك و كرد و گفت:"شمام حالتون مثل من خوب نيست؟"
در حالى كه اشك از چشماش مى چكيد ادامه داد:"نمى تونم ديگه ادامه بدم!
حتى نميدونم دنياى بدون توماس مامانم چه شكليه!
و دلمم نميخوامم بهش فكر كنم..
حس ميكنم دارم كم ميارم
هر دفعه به توماس فكر ميكنم ياد روزاى آخر مى افتم
كه چقدر اذيتش كردم..
چقدر بد دلشو شكستم..
چيزى نذاشتم از حسى كه بهم داره باقى بمونه..
نميدونم چرا دارم الان اين هارو ميگم.."
جين اشكاشو پاك كرد و به ادوارد نگاه كرد و گفت:"حتما شمام دارين درد ميكشين..."
ناگهان ادوارد از درد ناله كرد و چشماشو باز كرد و به فرياد زدن ادامه داد
جين از  جاش پريد و با عجله دكمه پرستارو فشار داد اون حتى نمى تونست به ادوارد دست بزنه ادوارد تمام بدنش سرخ شده بود و رگاى سرش بيرون زده بود جين بغض كرد و زد زيره گريه پرستارا همراه دكتر سريع وارد اتاق شدن و جين و بيرون كردن جين در حالى كه با هق هق از اتاق خارج مى شد به آلوين برخورد آلوين با ديدن صورت پر از اشك جين تمام خشمش فروكش شد و گفت:"جى؟"
جين تنها مى لرزيدو به خودش مى پيچيد آلوين با نگرانى پرسيد:"چى شد جين؟؟حال آقاى هميلتون خوبه؟"
جين به علامت نفى سرشو تكون داد،آلوين با ناراحتى به جين نگاه كرد كه مى لرزيد پس بغلش كرد جين در حالى كه هق هق ميكرد گفت:"توماس.."
آلوين بازوهاشو نوازش كرد و استفن با ناراحتى بهشون نگاه كرد همون لحظه در اتاق باز شد و دكتر با نا اميدى بيرون اومد و در و بست آلوين جين رو از آغوشش خارج كرد اما دستاشو هنوز پشتش گذاشت باقى بمونه دكتر سرشو با حالت نا اميدى تكون داد و گفت:"متاسفم!ما هركارى كه مى شد بكنيم كرديم اما از دستش داديم متاسفم واقعا.."
جين در حالى كه با ناباورى سرشو تكون ميداد زمزمه وار گفت:"چرا بايد يكدفعه هرچيزى كه خوشحالت ميكنه رو خدا ازت بگيره؟واقعا چرا؟چرا اين همه اتفاق وحشتناك داره مى افته؟"
خودشو از آلوين جدا كرد و از همشون دور شد اومد به سمت در خروجى بره كه باز شدن در و تابيدن نور خورشيد تو چشماش همه چيز براش تار و تيره شد و نتونست روى پا بمونه و از حال رفت آلوين و استفن و دكتر به سمتش رفتن و دكتر سريع به كمك پرستاراجين و روى برنكارد گذاشتنش و بردنش،آلوين در حالى كه كلافه بود به دور شدن جين چشم دوخت بعد از بيمارستان خارج شد
استفن با ناراحتى به دنبالش رفت و گفت:"وين آروم باش"
آلوين در حالى كه دستاش مى لرزيد سيگار و روى لباش گذاشت فندك و از جيبش در اورد و  سعى كرد روشنش كنه اما انگار فندكم باهاش لج كرده بود با عصبانيت سيگار و فندك و انداخت زمين و بى وقفه پاشو به زمين كوبيد استفن دستاشو روى شونه اش گذاشت و گفت:"آلوين!"
آلوين خودشو كنار زد و داد زد:"آروم باشم؟لطفا به من بگو تو اين وضعيت چطور آروم باشم؟ وقتى ممكنه فردا صبح يا همين يه ساعت ديگه هيچ چيزى وجود نداشته باشه حتى من!
چطور ميتونم آروم باشم وقتى انقدر همه چيز اينجا مزخرفه!
تو چطور آرومى وقتى نميدونى حتى بنجامين كجاست؟
چطور؟؟؟
چطور؟؟؟"
استفن اخم كرد و با صداى آرومى گفت:"تو واقعا احمقى كه فكر ميكنى من حالم خوبه از گم شدن دوست پسرم كه خيلى دوسش داشتم تو اگه فكر ميكنى خوشحالم واقعا احمقى!"
"با خوشحال بودن يا ناراحت بودنت كار ندارم چطور آرومى؟"
"چيكار كنم بشينم هر روز گريه كنم خودمو بكشم؟چيكار ميتونم كنم جز اين كه فكر كنم درست ميشه!"
"هيچ چيز درست نميشه اينجاش داره منو از پار در مياره هيچى.."
آلوين دستاشو روى صورتش گذاشت و استفن بهش نگاه كرد آلوين دستاشو از روى صورتش  برداشت و با بغض گفت:"نميتونم اينجورى ادامه بدم نميتونم اينجا ديگه بمونم!"
اشك از چشماى استفن لغزيد و با ناراحتى به آلوين نگاه كرد آلوين عذاب وجدان شديدى گرفت و سمت استفن رفت و و گفت:"متاسفم خيلى تند رفتم"
استفن سرشو تكون داد و با ناراحتى گفت:"مهم نيست حال هيچ كدوممون خوب نيست"
سكوت بزرگ بينشون ناگهان با صداى پاى كسى شكست استفن و آلوين به سمت صدا برگشتن و به كسى كه رو به روشون بود نگاه كردن
پسرى با لباساى اسپورت و تن زخمى خيس از آب و چشمايى پر از اشك،استفن در حالى كه قفل شده بود با اشك تو چشماش به پسر خيره شد و به پسر نزديك شد بعد با ناباورى دستشو روى صورتش گذاشت و زمزمه وار گفت:"بنجامين؟.."
(پايان قسمت بيستم و پرده اول)

•𝐍𝐄𝐕𝐄𝐑 𝐄𝐕𝐄𝐑𝐖𝐀𝐊𝐄•🦋(هرگز بيدار نشو)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora