«𝐂𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 𝐨𝐧𝐞»

58 3 3
                                    

فصل اول/قسمت اول
•|كليد🗝|•
(پرده اول)
پسر سراسيمه قدم برميداره ترس وجودشو گرفته..
قدم هايى كه بر ميداره
صداش بلندِ
بلند...
كلافه اس به اندازه كلافگى هاى اين راهروى بلند.
داره قدم ميزنه درون اين اتاق شيشه اى...
شيشه اى كه از هزاران خاطرات خوب و بد ساخته شده بود...
از خاطرات خوب و بد تلخ اون..
پسر داشت دورى ميكرد تا نرسه به انتهاى راهرو
به اون در لعنتى..
نميخواست برسه به اون جواب لعنتى...
آره اون داشت مى گشت دنبال دردى كه جواب
تمام اتفاق هايى بود كه براش افتاده بود...
تمام اون دردها..
تمام اون كابوس ها..
تمام اون فريادها..
تمام اون نبخشيدن ها..
همه اون جنگ هايى كه با خودش كرده بود..
تمام اون سر خم كردنايى
كه آدما براش انجام داده بودن...
دنبال نور چشمش مى گشت تو اين راهرو...
دنبال اون آغوشى كه از دست داده بود..
دنبال اون چشم هايى بود كه ازش مى ترسيدن..
داشت مى گشت دنبال نقطه شروع
نقطه اى كه با نفرت آغاز شده بود
و حالا وقتش بود كه با عشق تموم بشه..
نه عشق يه دختر به پسر!
نه يه عشق معمولى!
عشقى كه
باعث ميشه آدم دست به هركارى بزنه...
و منشا اين عشق
تو دستاى خانواده رشد پيدا ميكنه.
و
حالا
براى اين آغاز
اين پسر بايد از درون اتاق شيشه اى خارج بشه!
بايد اون كليد و پيدا كنه...
براى همين پسر داره ميگرده دنبال كليدى كه دفنش كرده بود..
پشتشو به اون كرده و ازش فرار كرده بود..
برنگشته و پشت سرشم نگاه نكرده بود...
و حالا داره مى گرده دنبال اين آغاز...
دنبال اون كليد...
دنبال اون آزادى...
همون ببخش لعنتى!
اما كجاست اون ببخش؟
اون كليد كه اين در قرمز نفرت انگيز باهاش باز بشه..
چرا نمى تونه راهى براى فرار از اين اتاق شيشه اى پيدا كنه؟
براى چى گير كرده؟
چرا خونريزى ميكنه همه ى وجودش
اما
بدنش و زخمى نيست؟!
چرا نمى خواد به ياد بياره اون چيزى رو كه باعث تمام اين دردا شده بود...
انقدر به ياد آوردن درد داره براش؟
انقدر اون گذشته به خودش خشم و كينه گرفته كه آسيب ميزنه؟!
انگارى همين طوره...
اين پسر ديگه براى خودش مردى شده..
مرد كه نه!
اگه بخواد اعتراف كنه شبيه به پيرمردى شده با هزارن زخم...
زخم هاى نابخشيدنى...
زخم هايى كه يادآور جنگى بود كه اون هرگز نتونسته بود پيروز بشه...
و حالا اون با چشم هاى زخمى كه سالها منتظره يك قطره اشك تا آروم بشه ،
به اون در لعنتى نگاه ميكنه و زمزمه ميكنه:"نمى تونم..."
خيز برميداره به سمت عقب و سرشو به علامت ناباورى تكون ميده و ميگه:"نمى تونم...."
چشماشو به هم فشار مياره و تمام يك سال گذشته رو به ياد مياره...
آخرين مبارزه رو...
آخرين شكنجه رو..
و باز ميگه:"نمى تونم..."
و اون ميدونه با اين نتونستن
باز اون برميگرده!
و اين بار مجبور به مردن نميكنتش...
اين بار مبجور به رو به رو شدنش ميكنه...
و اين رو به رو شدن
از ريخته شدن خون آدميزادم بدتره...
اين كه بدونى چه آدم مزخرفى هستى
دردش بيشتره..
اين كه چه مرد حال به هم زنى بودى و ميمونى خونريزيش بيشتره...
و اين مرد حال به هم زن ميدونه كه نميتونه...
پس شروع به زدن خودش ميكنه و فرياد ميزنه!
و داخل ذهن خودش تكرار مكرر ميكنه
'هرگز نمى تونم بيدار بشم...
نميخوام كه بيدار بشم...'
ناگهان دستى و روى شونه اش حس ميكنه..
و بالاخره چيزى كه ازش ميترسيد و روى شونه هاش حس ميكنه...
آره خودش بود..
همون كسى كه نبايد مى بود..
همون كسى كه تو تاريكى محوش كرده بود..
اما حالا اونجا پشت سرش تو اتاق شيشه اى ايستاده بود و زل زده بود به در قرمز لعنتى..
اون مرد حال بهم زن لب هاى سرخ صورتيش رو به هم فشرد اخم كرد و صورتشو در هم فرو برد با صداى ضعيف زمزمه وار گفت:"اينجايى!"
اون لعنتى خنديد..
يه خنده وحشى..
يه خنده اى كه از دور يه خنده عادى بود..
اما گوش هاى پسر حال بهم زن رو به درد و تنفر آورد..
كسى كه پشت سر ش ايستاده بود
يه مرد خوش قد و بالا با موهاى قهوه اى روشن بود
كه چشم هاى سبز تيله اى مثل جنگل داشت...
مثل چشم هاى مرد حال به هم زن!
موهاش شلخته و در هم بود!
مثل مرد حال به هم زن!
زير چشم هاش كبود بود!
مثل مرد حال به هم زن!
تنها فرقى كه داشتن اين بود
كه لبخند زشتى روى لباش داشت
كه مرد حال به هم زن اونو مهمون صورتش نداشت!
و البته يه فرق بزرگ تو اين راه بيداد ميكرد
مرد پشت سر تمام لباسش خونى بود و كت و شلوار به تن داشت
و لباسى كه تن مرد حال به هم زن بود يك عرق گير سفيد با يه پيرهن خاكسترى تميز بود
فرق هاى زيادى بينشون بود اما شباهت هاى بى شمار بينشون بيداد ميكرد...
مرد كت شلوار پوش خنده منزجر كننده اى كرد
كه مرد حال بهم زنو آزرد،و مرد كت شلوار پوش بعد از اون خنده منزجر كننده گفت:"زيادى دارى دست دست ميكنى اليوت!
بازش كن تا با چيزى كه بيشتر از همه داغونت ميكنه رو به رو شى!
چون لياقت ما چيزى جز اين درد نيست!"
اليوت بغض كرد چشماشو به هم فشرد
بيشتر از قبل به خاطر چيزى كه بود
حالش از خودش بهم خورد..
اون يه مرد حال بهم زن بود همين و بس..و چيزى نمى تونست اينو عوض كنه...
همون جور كه بنجامين يه بار بهش گفت
اون لياقتش هيچى نيست...
اون لياقتش اين بخشش نيست..
براى همين بود نمى تونست هرگز به بخشيدن خودش فكر كنه ...
به تنها چيزى كه فكر ميكرد آرزوهايى بود كه از دستش داده بود..
آدم هايى كه ديگه كنارش نداشت..
و دردى كه پشت اين در مهمونش بود!
اون تحمل اين درد و نداشت
با بغض سرشو انداخت پايين!
اون مرد شكسته بود..
اون چيزى براى از دست دادن نداشت...
اون فقط يه قلب شكسته داشت..
با يه دنيا شرمندگى براى خودش...
روشو به سمت مرد كت و شلوار پوش كرد
در حالى كه با خشم صحبت ميكرد و دندناشو به هم فشار ميداد گفت:"نمى تونم دويل!"
دويل اخم كرد و بعد خنديد دستاشو به هم كوبيد و شروع كرد به دست زدن...
بعد دستاشو بالا بردو به سمت صورتش حركت داد و با حالت ديوونگى پرسيد:"نمى تونى؟؟
اليوت هميلتون نمى تونه؟؟!
اون از پس هرچيزى بر مياد!
انقدرى كه آدمارو مى ترسونه!
مجبور به سر خم كردن ميكنه..!
و حالا نمى تونى اين در و باز كنى؟!
نمى تونى؟؟؟"
اليوت مصمم نگاهش كرد و گفت:"نمى تونم!"
دويل اخم كرد و با بهت نگاهش كرد
و بعد مشتشو محكم تو صورت اليوت كوبيد
و داد زد:"بهت گفتم كه اگه نتونى برميگردم اليوت!
و بهت گفتم اين دفعه برنده نميشى!"
اليوت بغض كرد و با بغض توى چشماش به دويل خيره شد خون روى لباشو پاك كرد
دويل خنديد و بعد فرياد زد:"گريه كن !
آره اليوت گريه كن !
به كجا رسيدى اليوت بدبخت!"
بعد دكمه هاى كتشو بست در حالى كه اليوت روى زمين بود دستاشو گرفت و به سمت در كشيد
اليوت فرياد كشيد:"نمى تونم دويل
نمى تونم برو تنهام بزار كه بميرم تنهام بزار.."
"ميدونى خودت اليوت اين مرگ زيادى برات آسون
انقدر كه خدام اجازشو بهت نميده!"
دويل اليوت و به سمت در پرت كرد و گفت:"بهت ميگم بازش كن اليوت"
اليوت با پريشونى به چشماى بى روح و يخ زده دويل نگاه كرد
اشك از چشماش لغزيد بالاخره اجازشو به خودش داد كه قلبشو راحت كنه
چشماشو آروم...
دويل به خشم اومد و به زور اليوت و از زمين بلند كرد و به سمت در پرتش كرد
اليوت به در قرمز خيره شد و با دستاى لرزونش دستگيره در و فشرد اما در باز نشد
اليوت ابروهاشو داد بالا و به سمت دويل برگشت و گفت:"قفل!"
دويل با اخم دوباره تكرار كرد:"بهت ميگم بازش كن!"
اليوت داد زد:"نمى تونم ميفهمى؟؟باز نميشه!"
"منو مى ببينى اليوت؟؟از پس من بر اومدى!!
ميتونى اين در لعنتيم بازش كنى!"
"نمى تونم...حتى نميدونم كليدش كجاست!"
دوئل نفساشو عصبى داد بيرون و بعد گفت:"متاسفم!"
دويل دستاشو تو ققسه سينه اليوت فرو برد..
و قلب اليوت و تو دستاش فشرد..
چشماى اليوت سياهى رفت..
و اون موقع بود همه اون سياهى ها معنى پيدا كرد براى بار دوم....
و اون كليد درست اونجا بود...
توى قلبش...
سياهى ها چرخيد و چرخيد..
و توماس با درد شديدى تو قفسه سينه اش از خواب پريد..
نفس نفس ميزد و نفسش بالا نمى اومد..
دستشو روى قفسه سينه اش فشرد و متوجه شد زخمى اونجا نيست...
آبى كه كنارش روى عسلى بود و برداشت و ازش خورد
و بعد دوباره ليوان و روى عسلى گذاشت..
دستشو تو موهاش فرو برد نفسشو داد بيرون و بعد
گوشيش و برداشت و به ساعت نگاه كرد ١١:١١ بود
به خودش اومد و ديد زياد خوابيده..
اما ديگه مهم نبود..
ديگه اين روزا هيچى براش مهم نبود..
حتى خودش!
(پايان پرده اول و قسمت اول)

•𝐍𝐄𝐕𝐄𝐑 𝐄𝐕𝐄𝐑𝐖𝐀𝐊𝐄•🦋(هرگز بيدار نشو)Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin